خوب یادم میاد در اون سالها وقتی ۱۱-۱۲ ساله بودم برای نذری نمیدونم یا چی گوسفند سر بریدن و من دیدم اون گوسفند بنده خدا چقدر مظلوم و سعی میکرد فرار کنه ولی نامردی زدنش!
بشدت اعصابم خورد بود
بعد اون گوسفند رو چلو کبابش کردن
بعد من اون کباب کوبیده وقتی جلوم بود میخواستم بالا بیارم چون همش چهره اون گوسفنده میومد جلو چشمم!
دیگه متنفر شدم
و گوشت نخوردم
که تا الان هم ادامه داشته
از دهه ۶۰ تا حالا عروسی میرفتیم کباب و جوجه میذاشتن با این نوشابه های شیشه ای باورتون میشه نمیخوردم همه میگفتن چه اراده ای داری ولی اون زمان اصلا گیاهخواری مد نبود و همه مسخره میکردن فقط تو عروسی سالاد میکشیدم
ولی من شیر و کیک میخوردم تخم مرع میخوردم خیلی وقتا ولی سال ۸۶ بود یا ۸۷ احتمالا یا اسفتد ۱۳۸۶ یا فروردین ۸۷ بود اومدم ی تخم مرغ بشکنم از داخلش جوجه دراومد
اصلا تعجب کرده بودم!
بعد دیگه از اون موقع لبنیاتم نخوردم!
گفتم داشتم ی موجود زنده رو میشکستم بخورم
و از اون زمان تا الان من زندگیم اینه ۵ صبح بلند میشم ورزش میکنم تو کوه پارک و...
صبحونه آب پرتقال طبیعی با کیک
ناهار و شام فقط سالاد!
تازه شاید باورتون نشه حس میکنم گیاهان هم موجود زنده هستن و همش دنبال اینم سالاد هم کنار بذارم مشکل اینه جایگزینی براش پیدا نمیکنم
احتمالا ولی فکرامو کنم شاید اینکارو کردم الان بهتون میگم چه کاری یعنی اینه صبح و روز و شب فقط کیک بخورم با آبمیوه طبیعی البته کیک از این خامه ای ها نمیگما مثلا تی تاپیچیزی