مطلب ارسالی کاربران
فرانک ...
مانند یک عاشقانه کوتاه، همین که از کنارمان رد می شود خیال میکنیم او همان کسی است که آرزویش را داشتیم، شاید سرگرم هم سن و سالانش باشد و توجهی به شما نکند، اما این مهم نیست، مهم آن لحظه ای گذرا بود که از کنارش رد شدیم ... فرانک پسر بچه بازیگوش بریتانیایی برای من یکی از همان هاست، کسی که به خیالم روزی از کنارم رد شده، شاید سوار بر اتوبوس بودم، نمی دانم اما پا بند نگاهش شدم، یک عشق پایدار و مردانه به کسی که پرچم دار تمام آرمانه های زندگی آدم امروزی است ... شاید فرانک هم سرگرم رفقایش بود، امضا نمی خواستم، تنها کافی بود نگاهی بی اندازد، همین
فرانک، غذا سرد شد ... مادرش از آشپزخانه او را صدا می کرد، همان غذایی را درست کرده بود که فرانکی دوست دارد، پسری که سرگرم بازی با آتاری همان جعبه مسحور کننده دست ساز استیو جابز بود ... اومدم، جواب آن لحظه بود ... اما سه ساعت بعد که پایین می آمد، مادرش تنها روی صندلی نشسته بود و فرانک را نظاره می کرد، الان سه ساعت شده که نیومدی، غذات رو دوباره گرم کردم، و فرانک که به مادر فداکارش نگاه می کرد با لحنی تلبکارانه گفت، چرا خودت چیزی نخوردی ... (با اینکه می دانست مادرش بدون او غذایی نخواهد خورد، این سوال پرسید تا همان جواب همیشگی را از وی بشنود) چون این غذا رو من درست کردم، میدونم توش چی داره ... و کم کم شروع به خندیدن می کردند ...
فرانک پسرک شرور ده ساله که هر از گاه همه وسایل مدرسه اش را زیر یکی از سنگ های پارک مرکزی لندن می گذاشت و به دور از چشم والدینش با بچه های بزرگتر به فوتبال بازی کردن می رفت، آنقدر این کار را ادامه داد، که روزی عمو ردنپ درب خانه آنها را زد و گفت، این پسر به درد مدرسه و درس نمی خورد، باید با خودم ببرمش شاید فوتبالیست شد ... فرانک از وستهام شروع کرد، در همان روزها آنقدر ستاره شده بود که مسئولان باشگاه چلسی را مجاب به خریدنش کرد، حالا پسرک سر به هوای مادر تبدیل به ستاره ای در شب تار لندن شده بود، کسی که گلهای زیادی میزد و هر کدام را به کسی تقدیم می کرد، تا آنجایی که به یاد دارم او هیچ گلی را به مادرش تقدیم نکرد، همان مادری که همچنان هر روز برای دو نفر غذا درست می کرد و منتظر پسرش می ماند تا شاید برای لحظاتی عکس گرفتن با روزنامه ها را کنار بگذارد و به او سری بزند، فرانک ازدواج کرد، اما چندی نگذشت که همه چیز برهم خورد، در همان روزها خوزه دستان پسرک یاغی داستان را گرفت و در گوشه ای دنج و به دور از مزاحم گفت، بهتره این کارها رو بذاری کنار، تو الان میتونی بهترین بازیکن دنیا باشی ... خوزه 2004 به چلسی آمده بود، و فرانکی خود را در آن باشگاه از او ارجع تر میدانست، با سردی جواب آقای خاص را داد و رفت، سال بعد او بهترین بازیکن دنیا شد، فرانک فقط جایزه مرد دوم را گرفت، چرا که به گفته مورینیو آنها حق سوپر فرانکی را خوردند و جایزه را به رونالدینیو دادند، در همان روزهایی که سوپر لمپارد بلندترین شعاری بود که از بریج به گوش میرسید، او هوس کرد که رابطه ای پنهانی داشته باشد، آنقدر درگیر این مسائل بود که گویی فوتبال را فراموش کرده ... و دوباره از یک ابر ستاره تبدیل به بازیکنی به درد بخور شده بود، و کسی هم نمی تواست جلوی بازی گوشی های تمام نشدنی اش را بگیرد، روزها می گذشت و فرانکی را روزگار تبدیل به بهترین گل زن تاریخ چلسی کرد، در یکی از شب های سرد کریسمس پیامکی از مادرش به وی رسید، "پسر عزیزم، هیچ وقت چلسی رو ترک نکن" ... آنقدر این پیام عجیب بود که فرانکی را به فکر فرو برد، بی درنگ روز بعد به دیدار مادر حالا پیرش رفت، اما همین که درب خانه را باز کرد کسی آنجا نبود که او را در آغوش بگیرد، به آشپزخانه رفت، مادرش آن روز صبح از دنیا رفته بود، درست روی همان صندلی نشسته، و دقیقا همان غذایی را درست کرده بود که فرانکی دوست دارد ...
سالها گذشت، و فرانکی چلسی را ترک کرد، او در مصاحبه ای گفت، قبل از اینکه مادرم از دنیا بره، روزی به من گفت که چلسی رو ترک نکنم ... اما انگار من همه چیز را فراموش کردم ...
فرانک پسرک دوست داشتنی ... هرچقدر هم زیبا و اغوا کننده باشد اما همانند همان عشق فقط نگاهی به شما انداخته و از کنارتان رد می شود ...