مطلب ارسالی کاربران
داستان عظمت طلبی
آرش رئیسینژاد
شهر کالسدون؛ امروزه کادیکوی میخوانندش و شهری است کوچک، روبروی استانبولِ کنونی. کالسدون، حدِّ نهایی پیشروی ارتش ایرانِ ساسانی در جنگ با امپراتوری بیزانس در ۶۲۶ میلادی بود. کمتر از ۲ سال بعد خسروپرویز کُشته شد و اندکی بعد نیز ایرانِ ساسانی توسط اعرابِ مسلمان تسخیر شد. شهرِ دهلی هند؛ بیش از هزار سال از قادسیه گذشته است. حدِّ نهایی پیشروی ارتشِ ایران، پس از خُردکردن ارتشِ هند در جنگِ کرنال ۱۷۳۹ میلادی بود. نادرشاه با رهبری خردمندانه در میدانِ جنگ، نسلی شکستخورده را به پیروزی هدایت کرد ولی کمتر از ۸ سال بعد، نادرشاه کُشته شد و ایرانِ یکپارچهاش گرفتارِ جنگِ داخلیِ ویرانگر شد. خسروپرویز و نادرشاه اما اشتباهی ویرانگر داشتند. اشتباه خسرو کُشتن نعمان بن منذر نبود؛ اشتباه نادر نیز کور کردن پسر خود، رضاقلی میرزا نبود. اشتباه آنان، بیشگستری از طریق نظامیگریِ صرف بود؛ اشتباه در تکیهٔ تام بر نیروهای نظامی، ورای مرزهای تاریخی بود. جهانگیر شدند، ولی جهاندار نبودند! خردمندی و جهانداری با تداومِ میراثِ مثبت درهمتنیده است؛ هر چه میراث بادوامتر، خردمندی افزونتر. خسروپرویز و نادرشاه هر دو لایق بودند، اما تنها در زمانهی خود، چرا که میراثی کوتاهمدت داشتند. خسروپرویز نتوانست خردمندتر از جدّش، خسرو انوشیروان، شود؛ نادرشاه نیز کاردانتر از شاه عباس اول نشد. اما «خردمندترین» نبودنِ خسروپرویز و نادرشاه به معنای بیلیاقتی آنان نبود. هر دو زمانی رهبری را دردست گرفتند که کشور با شورشیِ ژرف روبرو شده بود: بهرام چوبین و محمود افغان. هر دو اما بر شورشها غلبه کرده و بر قلمرو کشور ایران افزودند. با اینحال، درکِ درستی از بنیانهای هنجاریِ ایران نداشتند. خسروپرویز، هنرپرور بود و دربارش عصر طلایی ادب و موسیقی پیش از اسلام بود. نادرشاه نفوذ ویرانگر روحانیت درباری شیعی را که از عوامل قطعی سقوط صفوی بود را نابود کرد؛ از تنش شیعی - سنی در کشور کاست؛ کوشید تا توجیهات مذهبی برای حملهی ترکان عثمانی به ایران را برچیند و ارتشی یکپارچه ایجاد کرد. علیرغمِ میراث کوتاهشان، هر دو اما در حافظهی ایرانی به نیکی و حسرت باقی ماندند. هر شاهی شکوهِ «خسروانی» میجُست و هر سرداری در پی فتوحات «نادری» میگشت. چنین جذبهای جلوهای است از افسونِ عظمتطلبی در میانِ نخبگانِ ایرانی؛ افسونی که در میان نخبگان و جامعهی کشورِ ترکیه کنونی نیز دیده میشود. گو اینکه عظمتطلبی در شرایط تحقیرِ ملی پررنگتر میشود؛ ولی ریشهی آن را باید در سرچشمهی تاریخ دولتِ ایرانی دید. برخلاف گسترش تدریجی روم، ایران از آغاز بزرگ زاده شد. جای شگفتی نیست که فرمانروای ایرانی خواهان دستیابی به شکوهِ گذشته است و این شکوه را در چیرگیِ تام بر غربِ آسیا میداند. این بدین معناست که فرمانروای ایرانی همواره دچار وسوسهی عظمتطلبی میشود. با چند پیروزی در عرصههای مختلف، در «شاخ آفریقا» دخالت میکند یا به استیلا بر «چهار پایتخت عربی» مینازد. غافل از آنکه، خواستههایش با داشتههایش یکسان نیست؛ و از همین رو، در درازمدت با مشکل روبرو میشود. نمیتوان یکشبه تمنای عظمتطلبی را در ایران پاک کرد و جایگزینی برای آن یافت. با این حال، میتوان نمود و نماد آن را تغییر داد. جلوه این تمنا را باید از حسرتِ گذشته به چشماندازی دسترسپذیر در آینده با تکیه بر درکِ گذشته و یادگیریِ امروزی از دیگران دید؛ چشماندازی مبتنی بر توسعه!