Beşiktaş JKیه بار با یکی از شیوخ اهل دل راهیان نور رفتیم شلمچه ؛ ، نشسته بودیم شیخ رو کاغذمینویسه پیکنیک بعد عکسشم میکشه میده به شاگرد راننده ، بعد دوستام کاغذو برداشتند ازش عکس گرفتند ، بعد توقف تو راه یهو دیدیم شیخ تو اتوبوس نیس ؛ کمی گذشت پرسیدیم شیخ کو ؟ گفتند رفته صندوق اتوبوس بخوابه :) 10 دقیقه بعد بوی تریاک مارو تو اتوبوس خفه کرد دیوس رفته بود تو صندوق عشق و حال میکرد بچه های ماهم داشتن گیج میشدن ؛ بعد 1 ساعت ؛ آغا اومد گفت اون 2 بچه توپولی که ردیف جلو نشسته بودن کجا رفتند ؟ بگین برگردند سرجاشون بشینن :)) شب اول شیخ هوس کرد با بچه بخوابه نرفت اتاق مسئولین ، بچه ها تو چشاش لیزر مینداختند و با گوشی هاشون صدا خروس و گاو باز میکردند ساعت 2 شب شیخ بلند شد گفت خر منم که با خرایی مثل شما اومدم سفر :) رفت اتوبوس خودشو ردیف کنه بچه ها تعقیبش کردند نگو این میبینه ؛ میفهمه فردا به رییس بسیج میگفت اینا اینجوری منو اذیت میکنند اینام گفته بودند فکر میکردیم واسه نماز شب میره خواستیم باهاش بریم واسه نماز