یاری لیتمانن
اکتبر 2000
ادگار داویدز که فکر میکرد چیزهایی خنده دار حول محور بازیکنانی وجود دارد که کارهای بیهوده زیادی در زمین انجام میدهند در بهار گذشته وقتی یاری لیتمانن را دید که به مکانی که او بود آمد، پوزخند زد. لیتمانن برای رقابت در یک کوئیز فوتبالی آمده بود اما در ابتدا فضای داخل ساختمان را تحسین کرد. شاید فکر میکرد دوست دارد چنین خانهای بخرد. در هفت سال حضور در آژاکس، هیچوقت برای زندگی به آمستردام نرفته بود و به جای آن در شهر کوچک دیمن در ده کیلومتری آمستردام زندگی میکرد چون تنها چیزی که به آن اهمیت میداد، فوتبال بود. آپارتمانِ عصر آن روز، از کارشناسان مسائل به درد نخور فوتبال پر شده بود.
سوال بعدی، انگار به طور ویژه برای لیتمانن طراحی شده بود. کدام فنلاندی بیشترین بازی ملی را داشته است؟ که مشخص شد فوتبالیست دیگری است. کاپیتان آژاکس دنی بلیند هم جواب را میدانست. آری هِلم با سابقه صد بازی ملی همانطور که همه میدانند! لیتمانن با شگفتی رو به بلیند کرد و با لکنت گفت 'اما ماهها پیش این را به تو گفته بودم...' وقتی خود بازیکنی بزرگ از فنلاند باشید، باید هم تا این اندازه این مسئله برایتان آزاردهنده باشد.
هیچ تیم تک نفره در بازیهای ملی وجود ندارد اما همانطور که ممکن است چهارشنبه این هفته متوجه شود، فنلاند نزدیکترین مثال به این داستان است. کریستوف دام سرمربی آلمانی بعد از دیدن پیروزی 2-1 آنها برابر آلبانی در بازی اول مقدماتی جام جهانی نوشته بود: 'یاری لیتمانن قلب و روح این تیم است.' از برخی جهات انگار این در مورد او مقدّر شده بود. از فرزند زوجی فوتبالیست بود. مادرش لیزا یک لیبروی با استعداد بود و پدرش اولاوی برای ریپاس لاهتی (Reipas Lahti) که در منطقه کارلیا (که پس از جنگ جهانی دوم شامل دو بخش روسی و فنلاندی شد) بازی میکرد. اصالت کارلیایی لیتمانن باعث شد که او یک وطنپرست فنلاندی باشد که همیشه سود ملی را از اعماق قلبش میخواند.
به عنوان یک کودک به توپ در حیاط پشتی خانهشان لگد میزد و آن محیط دائماً سفیدپوش از برف را شبیه به چمن محبوبش، آنفیلد میدید. در مدرسه انشایی نوشته بود که در آن توضیح داد بود دوست دارد یک فوتبالیست در خدمت تیم باشد، نه یک بازیکن که انفرادی بازی میکند. با این وجود بعدها به خاطر موهای تیرهاش به او لقب دیگو دادند. در سالهای جوانی به یک سفر اروپایی رفت تا بتواند باشگاهی پیدا کند که در آن بیشتر از جاهای دیگر یاد بگیرد. هاوارد ویلکینسون سرمربی لیدز او را رد کرد. همینطور بابی رابسون مربی آیندهوون. لیتمانن انتظار نداشت بارسلونا به او قراردادی پیشنهاد دهد اما مربی آنها یوهان کرایوف او را به آژاکس پیشنهاد داد. در سال 1992 کار لیتمانن در آمستردام آغاز شد.
آژاکس آن زمان یک شماره ده جذاب به اسم دنیس برکمپ داشت. مرد فنلاندی قرار بود بازیکنی باشد که به صورت تعویضی به زمین میآید. اولین بازی او در دقیقه هشتاد و هفتم پیروزی 3-1 برابر گو آهد ایگلز در بیست و سوم آگوست 1992 بود. بیشتر فصل روی نیمکت نشست و شیوه بازی درخشان برکمپ را مطالعه کرد. یک سال بعد جانشین او شد و سه سال بعد، در 1995 میشد او را بهترین هافبک هجومی اروپا معرفی کرد. تردیدهایی در مورد استعداد او بود: به ندرت دریبل میزد، از تکلها فرار میکرد یا از سی یاردی شوت میزد. به طور معمول پاسهای دقیقی برای کنارهها میفرستاد و بعد به سرعت به محوطه جریمه میرفت تا خود کار را تمام کند. پاس و گل، پاس و گل. یک بار گفت 'زیدان با توپ عالی است، همینطور خوب دفاع میکند اما کم گل میزند. ورون از اعماق قلبش پاس میدهد، بازیساز فوقالعادهای است اما او هم کم گل میزند.' لیتمانن بیست و چهار گل در چهل و چهار بازی اروپایی با آژاکس به ثمر رسانده است. این یک رکورد برای آن باشگاه است. با تمام بازیکنانی که در دهه نود از دست دادند –داویدز، برکمپ، کلایورت، کانو و دی بوئرها- تماشاگران بیش از همه دلتنگ مرد فنلاندی هستند. هنوز هم گاهی از آمستردام آرنا شنیده میشود: 'اوه اوه لیتمانن، اوه اوه اوه اوه!'
سال قبل تقریبا تمام باشگاههای بزرگ اروپایی تلاش کرد تا او را بخرد. بارسلونا را انتخاب کرد چون آنها ترکیب بزرگی داشتند. وقتی مصدومیتی پیش میآمد، لیتمانن مانند یک برایان رابسونِ فنلاندی بود. دوست نداشت به باشگاهی مانند لیورپول بپیوندد که فشار هر هفته بازی کردن روی دوشش قرار بگیرد. اما انتخابش، به انتخابی خوب بدل نشد. کم بازی میکرد. حالا بارسلونا میخواست او را بفروشد اما به نظرِ لیتمانن، آنها داشتند با او بد رفتار میکردند و اصرار داشت که در بارسلونا بماند و چهل هزار پوند دستمزد ماهیانه خود را به جیب بزند. البته مهمترین مشکل لیتمانن در بارسلونا احتمالا ملیت او بود. یک فوتبالیست بزرگ فنلاندی بودن مانند یک خودروی عالی متعلق به جمهوری چک است: هیچوقت احترامی که لایق آن هستی را به دست نمیآوری. اگر فنلاندی نبود، بی شک به عنوان بهترین بازیکن اروپا در سال 1995 انتخاب میشد. یعنی همان سالی که آژاکس قهرمان لیگ قهرمانان و جام باشگاههای جهان شد. به جای او، ژرژ وهآ برنده شد و لیتمانن به رتبه سوم رسید.
بازی چهارشنبه، از مرحله مقدماتی جام جهانی است. در واقع نزدیکترین جایی که لیتمانن به جام جهانی بوده، یک تورِ مستانه در فرانسه 98 در کنار دوستانِ هاکیبازش بود. چیزی برای فراموش کردن، لیتماننِ بیچاره با این کار تنها درد خود را بیشتر کرد. حالا که دارم مینویسم لیتمانن در نزدیکی چهل سالگی، هنوز فوتبال بازی میکند. برای تیم لاهتی در فنلاند و البته تیم ملی فنلاند بازی میکند. در سپتامبر 2010 در دیدار با ای.سی اولو یک گل با ضربه آکروباتیک به ثمر رساند. لیتمانن حالا برای چهار دهه (از هشتاد تا 2010) در تیم ملی فنلاند بازی کرده و البته رکورد آری هلم را شکسته است. شایعاتی در مورد بازنشستگی او وجود داشت اما هنوز به وقوع نپیوسته است1. این مرد عاشق این است که فوتبال بازی کند.
پاورقی:
- در ادامه سال 2010 به تیم HJK پیوست و با یک دبل لیگ و حذفی از فوتبال خداحافظی کرد.
خوان سباستین ورون
جولای 2001
در اولین دقیقه بازی سال قبل آرسنال-لاتزیو، خوان سباستین ورون یک ضربه از روی ضربه آزادی در فاصله پنجاه یاردی فرستاد که روی پای پاول ندود فرود آمد. چیزی شبیه به پاسهای میشل پلاتینی بود. ورون بیست و شش ساله که هفته پیش با 28 میلیون پوند به منچستریونایتد پیوست، پتانسیل این را دارد که بهترین فوتبالیست جهان باشد. در واقع او دو بازیکن، در یک بازیکن است. مخلوطی از زین الدین زیدان و روی کین. 185 سانتی متر قد دارد و یک خالکوبی چه گوارا، سری کچل و ریش بزی. به نظر میتوانست دزد دریایی باشد اما فیزیک او برای فوتبال ساخته شده است. دلیلی بود که یونایتد را انتخاب کرد، آن هم با نیمی از قیمتی که رئال مادرید برای زیدان –که سه سال بزرگتر بود- پرداخت و این تنها به خاطر اینکه مادریدیها ولخرجتر از یونایتد هستند نبود.
دوره بازی ورون حتی پیش از تولد خوان سباستین شروع شده بود. پدرش خوان رامون ورون وینگر چپ استودیانتس بود که به لابروخا یعنی جادوگر معروف شده بود. او در 25 سپتامبر 1968 یونایتد را از جام بین قاره ای محروم کرد. این جام در آمریکای جنوبی بیشتر جدی گرفته میشد. در دیداری که به جنجال کشیده و جورج بست در آن اخراج شد؛ ورون گلزن استودیانتس در اولدترافورد بود. طرفداران خیسشده آرژانتینی روی سکوها شعار میدادند: آن جادوگرِ سوار بر جارو، ورون است، ورون است، ورون است!
خوان سباستین در سال 1975 در لاپلاتا به دنیا آمد و خیلی زود موفق شد در یک بازی سیزده گل به ثمر برساند. ماشین پدرش را میدزدید، به مدرسه نمیرفت و در پانزده سالگی زندگی جنسی خود را با یک فاحشه (مانند هرکس دیگر!) آغاز کرد. با این حال آن پسر میتوانست بازی را بخواند و تکل بزند. بروجیتا (جادوگر کوچک) به تازگی کار را در استودیانتس شروع کرده بود که دیگو مارادونا گفت 'جوان شجاعی را دیدهام. نام او ورون است. او موفق خواهد شد.' شش سال، شش باشگاه و چند فِراری و کارنامهای که داشت بهتر و بهتر میشد. از استودیانتس به بوکا جونیورز رفت، بعد سمپدوریا، پارما، لاتزیو و حالا منچستریونایتد. دیگر مهمان همیشگی روزنامههای زرد نیست. همه او را در بین بهترینهای جهان میدانند. این را حتی وقتی پایینتر از پتانسیلهایش بازی میکند، متوجه میشوید. یکی دیگر از آن لحظات به خصوص در هایبوری، در یگ قهرمانان بود. سانتر چهل یاردی او روی سر همبازیاش پایین آمد. یک حمله زیبا، لاتزیو دو بر صفر جلو افتاد.
وقتی الکس فرگوسن او را خرید گفت 'به بازیکنی نیاز دارید که تغییر به وجود بیاورد. کسانی که یونایتد را حمایت میکنند تنها بهترینها را میخواهند و چنین بازیکنی را امروز خریدیم.' اما آیا اینطور شد؟ در هر حال بازیکنان را با توجه به افتخاراتی که به دست آوردهاند ارزشگذاری میکنند. کمد افتخارات ورون بیشتر با شورتهای ورزشیهای پر شده که دوست دارد آنها را جمع کند. دو بار جام حذفی ایتالیا را برنده شده که در ایتالیا چندان مسئله مهمی نیست. یک جام یوفا با پارما و یک اسکودتو با لاتزیو. یکی از کم افتخارترین بازیکنان یونایتد است اما به نظر به مسئله جام و مدال چندان اهمیت نمیدهد. وقتی سال 1999 قراردادش با لاتزیو را تمدید کرد گفت 'تصمیم گرفتم که بمانم چون رم را دوست دارم، چون رم برای من مانند بوینس آیرس است.'
دریافت میلیونها دستمزد، در شهری که مردم انتظار جام ندارند و میتواند با 75 درصد توان خود بازی کند. او برخی روزها مرخصی میگرفت. به همین خاطر حالا نصف قیمت زیدان میارزد. سرجیو کرانیوتی مالک لاتزیو او را پلاتینی دوم نامید اما این مقایسه خیلی زود فراموش شد. پلاتینی گل میزد، ورون نمیزند. با وجود شوتهای پرقدرت، او تنها 24 گل در سطح لیگ در شش سال اخیر زده است . پلاتینی میتوانست ضربات آزاد را هم بزند. ورون یک بار که حوصلهاش سر رفته بود بیشتر در محل تمرین ماند و ضربه آزاد تمرین کرد تا بتواند یک مسابقه ضربه آزاد با سینیشا میهایلوویچ داشته باشد. مرد نفرت انگیز یوگوسلاو با اختلاف برنده شد.
اگر شجرهنامه لعنتیاش نبود شاید تا انتها در لاتزیو باقی میماند. در اواخر قرن نوزدهم، یک ایتالیایی به اسم جوزپه آنتونیو پورسلا به سوی آمریکای جنوبی رفت. مردم شهر ورون، میگفتند پورسلا پدرِ پدربزرگ ورون بود و او اینطور توانست پاسپورت ایتالیایی دریافت کند. متاسفانه مشخص شد پورسلا هیچوقت به آمریکای جنوبی نرسیده و پدر پدربزرگ ورون، ایرنائوس پورتلا در ریو دلاپلاتا بوده است. کار به دادگاه کشید1 و به نظر محرومیت او مسجل میرسید. عواقب مصیبتباری به وجود آمد و رابطه او و لاتزیو خراب شد. سرانجام دادگاه او را بی تقصیر معرفی کرد حتی با وجود اینکه مشخص شد اسناد ارائه شده حقیقت نداشتند. اما او تصمیم خود را برای شهر ترک رم گرفته بود.
در ژانویه، ایجنت او به انگلستان آمد و سعی کرد بازیکنش را به لیورپول یا منچستریونایتد بفروشد. بعد ورون گفت دوست داشت به بارسلونا یا رئال مادرید برود. اما رئال سراغ گزینهای بزرگتر رفت و ورون به یاد میآورد که حتی در روزهایی که محرومیت او قطعی به نظر میآمد، یونایتد دست از علاقه خود برنمیداشت. هفته پیش ورون به عنوان بازیکن یونایتد معرفی شد. برای این انتقال به قلبش رجوع کرده بود.
به کشوری رفت که به ندرت مسیرش به آن خورده بود و چیزی در مورد آن نمیدانست و به باشگاهی پیوست که پیش از تست پزشکی آن را از نزدیک ندیده بود. اما فرگوسن با خرید بازیکنی که عمدتا پایینتر از پتانسیل خود بازی میکرد، ریسک بزرگتری انجام داد. کسی که به نظر او را برای این خرید قانع کرد، اسون گوران اریکسون بود. مرد سوئدی مربی ورون در لاتزیو بود. حالا او بیش از سایر باشگاهها به منچستر میآید و حتی به گفته یک شاهد عینی، صندلی مخصوص خود را در جایگاه مدیران اولدترافورد دارد. اریکسون و فرگوسن احترام زیادی برای یکدیگر قائلند و معمولا با هم صحبت میکنند. اریکسون مطمئن شده که فرگوسن میتواند از ورون یک حرفهای باصداقت بسازد و او را قانع کند که بتواند از موهبتهای بازی در یونایتد استفاده کند. بازیکنان بزرگ معمولا پیشنهاد یونایتد را رد میکنند. هفته پیش فیلیپ کوکو گفت 'ترجیح میدهم آفتاب بارسلونا به من بخورد تا بارانِ ریز دائم در شمال انگلستان.'
همینطور باشگاه پذیرفت به اندازه بهترین ستارههایش به او دستمزد دهد، هرچند دستمزد پنجاه هزار پوندی ورون به ازای هر هفته برای او به مانند توهین میرسید. چیزی که یونایتد جز افتخار به او پیشنهاد میداد یک زندگی بود. باشگاهی در اروپا در یک دهه اخیر به اندازه آنها قهرمان نشده است. همانطور که فابین بارتز اخیرا گفت، 'بازیکنان بزرگ میتوانند در منچستر تقریبا همانطور که میخواهند زندگی کنند. در حالی که در ایتالیا به نظر بازیکنان به طور مادام العمر در کمپ تمرینی هستند، بازیکنان یونایتد تنها چند ساعت پیش از مسابقات به اولدترافورد میآیند، حتی پیش از مسابقات بزرگ لیگ قهرمانان. همه بسیار دوستانه با یکدیگر رفتار میکنند.'
درگیری زیادی وجود ندارد. اما بخشی از ماجرا که برای ورون ممکن است بسیار مهم باشد این است که فرگوسن به دقت وضعیت ارتباطات اجتماعی آنها را تحت نظر دارد. مارک بوسنیچ کنار گذاشته شد وقتی در تمرینات انرژی کمتری گذاشت. حتی دوایت یورک وقتی کمی بیش از اندازه در تمرینات ریلکس بود. هرکس که در تمرینات ریلکس باشد، با روی کین روبرو میشود. در یونایتد ورون این اجازه که پاسهای بلند فانتزی برای فواصل پنجاه یاردی بفرستد را پیدا نمیکند. او باید کیفیت خود را طبق پتانسیلهایش نشان دهد یا باشگاه را ترک میکند و استعدادش هدر میرود. شاید او بیشتر به یونایتد نیاز دارد تا یونایتد به او.
حالا ورون سی و پنج ساله را میبینم که برای آرژانتین در جام جهانی 2010 بازی میکند. به یاد مایک بریلی کاپیتان تیم کریکت انگلستان میافتم که درک فوق العادهای از این ورزش داشت اما شیوه بازی او به هیچوجه فوقالعاده نبود. چیزی شبیه کاپیتانی که نقشی در بازی ندارد. ورون پا به سن گذاشته با آن سر کچل به آرامی در زمین قدم میزند و بازی میکند. با این حال همین برای دوست قدیمیاش دیگو مارادونا کافی بود که او را به تیم ملی دعوت کند.
پاورقی:
- مسئله این بود که لاتزیو به محدودیت بازیکنان خارجی خود رسیده بود و به دنبال راهی بودند که بتوانند برای ورون ویزای ایتالیایی بگیرند. آنها پس از تحقیقات فراوان در آرژانتین به سندی که میخواستند رسیدند اما یک سال پس از آن، تردیدهایی به وجود آمد و کار به دادگاه و باطل شدن ویزای ایتالیای ورون کشید.
رود فن نیسلتروی
آگوست 2001
رود فن نیستلروی هیچ از حرفهای نیکی بات متوجه نمیشد پس برای فهمیدن لهجه مانکینیانِ1 او از یاپ استام به عنوان مترجم استفاده میکرد. با این حال نیستلروی زود یاد میگرفت. هر روز او لهجه مانکینیان را تمرین میکرد و به خود یاد میداد که نیکی بات را Butty صدا بزند اما باید U را کمی متفاوت ادا میکرد و T را در کلام حذف میکرد. در واقع او را بوویی صدا میکرد. پس از تنها نه ماه در اولدترافورد، انگلیسی او تنها بدتر شده بود. ایان راش یک بار در مورد دوره کوتاهش در ایتالیا گفته بود همهچیز غریبه بود. فن نیستلروی متوجه صحبتهای راش میشود. در حالی که به نظر در تمام عمر برای این لحظه آماده میشد، هرگز برای بازی در اولدترافورد تجربه کافی را به دست نیاورده بود. هیچ بازیکن یونایتد برای بازی در تیم تا این اندازه از خانه دور نشده است.
در اول جولای 1976 در همان روزی که پاتریک کلایورت در آمستردام متولد شد، فن نیستلروی در شهر کوچک اوس در جنوب هلند متولد شد. این هم خود داستانی است که به نظر این دو نفر، دوقلوهایی دور شده از هم، از بدو تولد بودهاند. والدین کلایورت مهاجران سورینامی بودند و پدرش2 فوتبالیستی افسانهای بین مردم آن کشور بود. پاتریک به آکادمی آژاکس اضافه شد. او برای بزرگی زاده شده بود. فن نیستلروی باید این را با کار سخت به دست میآورد. پدرش تعمیرکار رادیاتور بود و پدر بزرگش دامدار. اولین باشگاه او نویت گِداشت (به معنی هیچوقت به آن فکر نکن) نام داشت و به نظر در جایی اشتباه قدم به جهان گذاشته بود. او در روستایی به نام گِفِن در نزدیکی آیندهوون بزرگ شد که در جنوبِ تمام رودخانههای بزرگ هلند بود. در منطقهای کاتولیک، در جایی بسیار دوستانهتر و کمتر مغرورانه به نسبت شمالیها بزرگ میشد. مردم آنجا بیشتر شبیه بلژیکیها هستند تا هلندیها.
اما جنوب هلند، فوتبالیست بار نمیآورد. تنها دوچرخهسوار. تمام بازیکنان بزرگ کشور هلند از کرایوف، فن هنگم، کرول، رینسنبرینک، فن باستن، گولیت، ریکارد، دی بوئرها، برکمپ، کلایورت، داویدز و غیره، همگی از از شهرهای شمالیتر میآیند. بیشتر از آمستردام یا اوترخت. در تیم فعلی هلند تنها فن نیستلروی و بودوین زندن (از ماستریخت میآید) اهل جنوب رودخانهها هستند. از جنوب فوتبالیست بزرگی متولد نمیشود چون در جنوب خوب آنها را آموزش نمیدهند. در نویت گداشت، مربی آنها یک داوطلب سرخوش بود که هلندیها احتمالا در موردش میگفتند چیزی بیش از یک انگلیسی متوسط در مورد فوتبال نمیداند. فن نیستلروی هم استعداد بزرگی نداشت اما میخواست یک فوتبالیست حرفهای باشد. در مدرسه سختکوش بود اما جدا از آن، تمام زمان خود را به شوت زدن توپ به در گاراژ خانه میگذراند یا به فوتبالیستها نامه مینوشت و درخواست عکس امضا شده میکرد. یک بار در یک مجله هلندی به اسم ووتبال اینترنشنال نوشت ‘در تولدم، یک عکس امضا شده از سوی جان بوسمن به من رسید’. اما گلر سابق آژاکس استنلی منزو را نکوهش میکند. ‘منزو میخواست مطمئن شود که خودکار رنگ میدهد پس جای چند خراش روی عکسش وجود دارد. فکر میکنم این کار نهایت بیمبالاتی بود. ‘
پسران هلندی بیش از تیمها، هوادار بازیکنان هستند. وقتی فن نیستلروی به یونایتد پیوست، رسانههای بریتانیایی از او پرسیدند در کودکی طرفدار چه تیمی بوده است. این سوال برای او بی معنی بود. او طرفدار مارکو فن باستن بود.
چهارده سال داشت که نویت گداشت را ترک کرد و به تیم مارگاریت در اوس پیوست. کمی بعد تیم دِنبوش که باشگاهی حرفهای در آن نزدیکی بود از او برای یک دوره تمرینی دعوت کرد. مربی دِنبوش هنوز به یاد دارد که حتی خوشحالی کردن او پس از یک گل، با سایر کودکان هلندی متفاوت بود. در هفده سالگی، اولین بازی خود را در دِنبوش انجام داد. دو سال دیگر در آن باشگاه ماند، در حالی که هافبک وسط بازی میکرد. در حالی که در همان زمان، کلایورت در فینال لیگ قهرمانان گل برتری را زد و در تیم ملی هلند بازی میکرد. اتفاق بزرگ برای او وقتی بود که با هیرنوین قرارداد بست. دگردیسی آغاز شده بود. بازیکنی زمخت، سریع و مشتاق برای گرفتن توپ در مرکز زمین بود و بازیخوانی متوسطی داشت. سال 1997، کلایورت حدود سی برابر فن نیستلروی میارزید. اما فلوپ دن هان، مربی هیرنوین به این نتیجه رسیده بود که این بازیکن چیزی در پاهای خود دارد و احساسی در آن، بیش از آنچه سایر مردم در دستهای خود دارند. او فن نیستلروی رو فرستاد تا در یکی از مسابقات هلند، به بازی دنیس برکمپ دقت کند.
عاشق یادگیری بود، داشت از جوانی بلند و باریک، به مردی شجاع تبدیل میشد. هنوز همان پاهای بزرگ را داشت. نه ماه پس از امضای قرارداد با هیرنوین، او بازیکنی دیگر شده بود. در سال 1998، آیندهوون 4.7 میلیون پوند برای او پیشنهاد داد. این بزرگترین رقم پیشنهادی از سوی یک باشگاه هلندی بود و همه میگفتند بیش از اندازه زیاد است اما به آیندهوون رفت و به او گفته شد که ممکن است روی نیمکت بنشیند. هنوز یک هافبک هجومی بود. بابی رابسون به اندازه کافی خوش شانس بود که آن سال مربی آیندهوون باشد. در حالی که در هم و برهم بازی میکرد و درک درستی از تاکتیکها نداشت، سی و یک گل زد و باشگاه را نجات داد. بدون نیاز فراوان به هدایت از سوی مربی، خودش را ثابت کرد.
فن نیستلروی بازیکنی بود که از هلند میآمد اما هلندی بازی نمیکرد. درست مثل یاپ استام که او هم شبیه فوتبالیستهای هلندی نبود. بار دیگر مقایسه با کلایورت جالب به نظر میرسد. کلایورت دقیقا به شیوه یک بازیکن هلندی تربیت شده بود. همیشه به دنبال دادن پاسهای خلاقانه بود، سعی میکرد از زاویههای سخت گل بزند یا دو مدافع را با سرعتش همزمان جا بگذارد. عوامپسند بود. کلایورت موقعیتهای ساده را از دست میداد چون هرکسی میتوانست توپهای ساده را گل کند. تنها بازیکنان بزرگ میتوانستند پاسهای هوشمندانه بدهند! فن نیستلروی شبیه یک بازیکن از آمریکای جنوبی بود: میدوید، هل میداد و هر بار که فرصتش پیش میآمد شوت میزد. فیزیک او نزدیک به کلایورت بود (شانسی نیست که واقعا دوقلو بوده باشند؟) اما بیشتر از آن استفاده میکرد. فن باستن اسطوره او بود اما بیشتر شبیه گابریل باتیستوتا بازی میکرد. هر دو کیفیتهای متنوعی داشتند و مثل گاو نر بازی میکردند (به طرز جالبی هر دو خانوادههایی با پس زمینه دامدار داشتند) و هیچکدام شوتهای زیادی را از دست نمیدادند. آنها تقریبا همیشه شوتهای خود را به گل بدل میکردند. این ساده بازی کردن، مورد تحقیر سایر بازیکنان هلندی قرار میگرفت و این را میدانست.
در اواخر دهه نود، از مهاجمی مانند دنیس برکمپ موثرتر بازی میکرد اما از اینکه بخواهد جای او را در ترکیب بگیرد واهمه داشت. برکمپ گوشتِ تن فوتبال هلند و اگر نه، حداقل استخوان آن بود. فن نیستلروی یک روستایی از جایی دورافتاده بود که گلهایی زده بود. در اکتبر 1999 بازی او را مقابل برزیل دیدم. به نظر تصمیم گرفته بود در آن مسابقه از بازی خود دست بکشد و به جای مانند یک کلایورتِ درجه سه بازی کند. به جای اینکه از مدافعان رد شود و گل بزند، سعی میکرد پاسهای هوشمندانه به گوشههای متفاوت زمین بفرستد.
با این حلا آن روزها به نظر فرودگاه آیندهوون به پروازهایی فوقالعاده برای رساندن مربیان باشگاههای اروپایی نیاز داشت. آرسن ونگر برای دیدن بازی پی اس وی میآمد. جیانلوکا ویالی که آن زمان مربی چلسی بود، رئال مادرید او را میخواست و طرفداران زیادی در ایتالیا داشت. جای تعجب نبود: در بیست و سه مسابقه از فصل 2000-1999 بیست و نه گل زد و نزدیک بود یک رکورد چهل و سه ساله را جابجا کند.
سومین بار در یک دهه اخیر بود که بهترین بازیکن جوان جهان در آیندهوون بازی میکرد. دو نفر قبلی روماریو و رونالدو بودند. آنها همینطور سال 2000 ماتیا کژمانِ جوان را از پارتیزان خریدند که در همان فصل اول بیست و چهار گل در لیگ به ثمر رساند. رود فن نیستلروی ممکن بود به هر تیمی برود. فکر میکرد ایتالیاییها بهترین هستند اما میدانست که کار در ایتالیا برای مهاجمها دشوار است. فوتبال انگلیسی مناسبتر بود چون مستقیم و ساده بازی میکردند. انتقال به منچستریونایتد را در ملاقات با الکس فرگوسن به دست آورد. برای او به مانند دیدار با فن باستن یا حتی استنلی منزو بود. فرگوسن مربی فوتبال معروفی بود. فن نیستلروی پذیرفت که با یونایتد قرارداد امضا کند. فرگوسن در کتاب خاطرات خود مینویسد 'هیجانزده شده بودم چون با نگاه در چشمهایش میتوانستم بگویم آن مرد جوان همان بازیکنی بود که میخواستم.'
فن نیستلروی برای فوتبال زندگی میکرد. مردی باهوش و احساساتی بود و هرگز مانند کلایورت درگیر حاشیه نشد. تنها چیز بدی که در مورد او گفته شده را دو سال پیش یک حریف گفت، اینکه گاهی دایو میکند. او لقب رود ماتئوس را به نام فوتبالیست آلمانی گرفته که در هلند او را به عنوان یک دایوکننده تمام و کمال در نظر میگرفتند.
در مارس 2000 اوضاع شروع به خراب شدن برای رود ماتئوس کرد. از ناحیه زانو مصدوم شد و در تست پزشکی یونایتد رد شد. بعد در 28 آوریل در حالی که داشت در پی اس وی تمرین هدزنی میکرد، رباط صلیبی پاره کرد. به طور اتفاقی یک شبکه تلویزیونی محلی در همان لحظه در حال گرفتن گزارش از تمرین تیم بود و به نظر تمام هلند صدای فریادهای او از درد را شنیدند. روز بعد ساعت هشت صبح، او تماسی از سوی فرگوسن داشت که به او قول داد هرچه که بشود، او به یونایتد خواهد رفت. کمی بعد فرگوسن برای ملاقات، به خانه او آمد. او در کلورادوی آمریکا مورد جراحی قرار گرفت. یورو 2000 را از تلویزیون ماهوارهای دید و هربار که هلند گل میزد، عصایش را در هوا تکان میداد. حدود یک سال طول کشید که بتواند دوباره آماده بازی شود. در آوریل، در کمپ تیم ملی هلند که برای بازی با قبرس آماده میشدند در زمان ناهار به همتیمیهایش گفت با یونایتد قرارداد بسته است. همه بازیکنان تیم او را تشویق کردند.
شاید ظاهر او این باشد، شاید در اعماق قلبش آدم بدی باشد اما هرکسی که او را دیده، او را دوست دارد. استام در موردش میگفت 'او ذاتا آدم خوبی است'. فن نیستلروی در بازی با قبرس به طور تعویضی به زمین آمد و گل زد. در ژوئن در بازی با استونی تعویضی به زمین آمد و دو گل زد. ارزش اشاره دارد چون این تنها تجربههای بین المللی او پیش از یونایتد است. در مراحل ابتدایی لیگ قهرمانان هم بازی کرده بود. میشود گفت در تمام دوره بازی تقریبا شش بازی مقابل تیمهای بزرگ داشته است. به بیانی دیگر در بیست و پنج سالگی کمتر از لوک چادویک بازیکن بچهسال یونایتد تجربه بازیهای بزرگ دارد. رود فن نیستلروی شاید به نظر مهاجم بزرگی برسد اما هیچوقت مورد آزمایشی قرار نگرفته است. همینطور یک زانوی مصدوم دارد. روی کاغذ او بازیکنی 19 میلیون پوندی نیست اما مسئله این است که فوتبال روی کاغذ انجام نمیشود.
اگر تنها یک نفر بداند که برگشتن از یک مصدومیت سخت چطور است، آن شخص رونالدو است. اخیرا پس از تماشای یکی از بازیهای هلند گفت 'تحت تاثیر عزم راسخ او قرار گرفتهام. نشان میدهد که او هیچ ترسی ندارد. این تاثیرگذارترین خصوصیت است. این یعنی مطمئن است که بدنش ناامیدش نمیکند.' رونالدو اضافه کرد که پیراهن فن نیستلروی را میخواهد. جمع کردن پیراهن خصوصیت برزیلیهاست و او شش بار در روز لباس خود را عوض میکند.
فن نیستلروی مانند مردی بازی میکند که هرگز مصدوم نشده است. بازیکن هلندی گلهای زیادی در پیش فصل زد و همین حالا هواداران یونایتد سرودی برای او دارند که در آن فریاد میزنند ‘رووود’. رابطهای با بازیکنان ساخته است. در سنگاپور میخواستند همگی شب از هتل بیرون بزنند و به یک بار بروند. فن نیستلروی و ورون که هیچکدام مانکونیان صحبت نمیکنند، تحت تاثیر قرار گرفته بودند. ورون میگفت هرگز در ایتالیا چنین اجازهای پیدا نمیکردند. فن نیستلروی دوستانی پیدا کرده، بیشتر از همه با نیکی بات و نویل دوست است که خارج از زمین، بیشتر از داخل آن در یونایتد تاثیرگذارند. به همین هم راضی نیست. در اولدترافورد یا کارینگتون با همه دست میدهد؛ با کارمندان باشگاه، نگهبانها و مسئول چمن. به همگی میگوید 'سلام من رود هستم.'
او و فابین بارتز که رفتاری دوستانه و فیزیکی کمدیوار و محبوب کودکان دارد، تصویر یونایتد در نگاه مردن را بهبود دادهاند. با این حال نیستلروی بازیکنی ملایم نیست. در تمرین اخیر یونایتد به خاطر ندادن یک پاس با روی کین جر و بحث کرد. آسیب دیده اما بیشک در یونایتد اوضاعش خوب خواهد بود.
پاورقی:
- لهجه مردم منچستر
- سابقه کمی در تیم ملی سورینام داشت اما در باشگاهی به اسم رابینهود در این کشور 366 گل در 345 بازی به ثمر رسانده است
- مهاجم آژاکس و بعد چند تیم هلندی دیگر بود. شماره 9 هلند در یورو 88 که قهرمان
میشائیل بالاک
آوریل 2002
میشل پلاتینی برای دیدن بازی چهارشنبه شب آلمان-آرژانتین به استادیوم آمده بود که خبرنگاران آلمانی دور او تجمع کردند. از او یک سوال شیطنتطلبانه پرسیدند: نظرت در مورد میشائیل بالاک چیست؟ گفت 'به واقع چیز زیادی در موردش نمیدانم.' بالاک همان بازیکن درشت جثه آلمانی بود که آن گلها را مقابل لیورپول، تیم ژرارد هولیه به ثمر رساند. یک شوت دیدنی و یک ضربه سر. پلاتینی گفت 'بالاک برابر لیورپول دو گل متفاوت به ثمر رساند. این بسیار مهم است.' پیش از رسیدن با لورکوزن به مرحله نیمه نهایی لیگ قهرمانان، میشائیل بالاک که بیست و پنج سال سن داشت، به طور کل در خارج از آلمان ناشناخته بود.
برای آلمانیهایِ کمی این مسئله عجیب است. بیست و پنج سال در آلمان، سن به غایت کمی در فوتبال به شمار میرود. چیزی به ماننده چهارده ساله بودن در سایر کشورها. بالاک بازیکنی آینده دار در نظر گرفته میشود. امید زیادی به او بستهاند اما این به آن معنی که هواداران آلمانی او را دوست دارند نیست. مانند بسیاری از بهترین فوتبالیستهای آلمانی، او از آلمان شرقی میآید. در روستایی در شرق بزرگ شد و فرزند یک مهندس ساختمان بود. فوتبال را با بازی در باشگاه کمونیست موتور کارل-مارکس-اشتات آغاز کرد و به مدرسهای ورزشی در منطقه خود رفت.
در واقع به شیوهای عالی فوتبال را آموخت. بازیکنان با استعداد شرق آلمان، فوتبال را با تمرین دائم و بازی کردن بیوقفه یاد میگرفتند و آنها که موفق میشدند کیفیتهای متنوعتری به نسبت فوتبالیستهای غرب داشتند که مربیانِ آنها سعی میکردند همه چیز را سرگرمکننده باقی نگه دارند. فوتبال آلمانِ کنونی به بازیکنان بخش اوسیس تکیه کرده است، کسانی نظیر ینس یرمیس، کارستن یانکر، الکساندر زیکلر و همتیمی بالاک در لورکوزن، اولف کریستن سی و شش ساله که آنقدر پر سن و سال است که زمانی خبررسان پلیس امنیتی استاسی بود.
بالاک سیزده سال داشت که دیوار برلین فرو ریخت اما به غرب آمد و به کایزرسلاترن پیوست. هنوز همان خجالتیبودن کلیشهای مردمان شرق را با خود داشت. وقتی باشگاه سال 1998 قهرمان بوندسلیگا داشت، هنوز به بازیکن ثابت تیم تبدیل نشده بود. با استعداد بود اما ثبات نداشت، کمی هم لطیف به نظر میآمد. در نهایت کایزرسلاترن با 2.5 میلیون پوند او را به لورکوزن فروخت. آنجا شماره 13 را انتخاب کرد که زمانی مایملک اسطوره بومی منطقه، رودی فولر بود. قصد او کمی شیطنتآمیز بود. بعد مصدوم شد. یک گل به خودی زد که باعث شد لورکوزن بوندسلیگا را از دست بدهد و بعد از آن در زمین گریه کرد. در یورو 2000 هم تنها شصت و سه دقیقه اجازه بازی پیدا کرد. بعد اتفاقاتی افتاد و بالاک به بازیکنی بزرگ تبدیل شد که رئال مادرید و بارسلونا برای خرید او تلاش کردند. اما با سی میلیون پوند به بایرن مونیخ پیوست، انتقالی که پس از اتمام این فصل عملی میشود. (البته پیشنهاد بایرن قبل از این بود که کمپانی پخش مسابقات بوندسلیگا ورشکست شود، حالا شاید بایرن پشیمان شده باشد.)
تغییرِ او مصادف با زمانی شد که به یک هافبک هجومی تغییرپُست داد. بازیکنی که به همهجا سرک میکشید، مثل یک پرنده خود را به محوطه جریمه میرساند و با سر گل میزد. پیش از آن در پست لیبرو یا هافبک دفاعی داشت استعداد خود را هدر میداد. حالا یک هافبک میانی همه کاره است، هم خوب حمله میکند و هم دفاع. لوتار ماتئوس جدید. تغییر دیگری هم در او شکل گرفت. 'حالا خودم را بازیکنی با اعتماد به نفس میدانم.'
مجله اشپیگل که نمونه آلمانی گاردین است و طلایهدار دموکراسی در این کشور، در یادداشتی طولانی بالاک را یک شخص خودخواه معرفی کرد. پدرش این توصیف را 'زباله با سس اضافه' معرفی کرد اما افراد زیادی هنوز این دیدگاه را باور دارند. یک نشریه ورزشی بالاک را در رده سوم فوتبالیستهایی قرار داد که بیش از همه برای مردم منفور هستند. در نگاه آلمانیها او شبیه یک غارنشین است اما خودش را جذاب میداند: خوب لباس میپوشد که همین در آلمان مشکوک در نظر گرفته میشود. بازیکنی ظریف است که موهای مجعد سیاهی دارد و گاهی با فرانتس بکن باوئر جوان مقایسه میشود. راینر کالموند مدیر لورکوزن او را قیصر جوان نامیده بود.
اما او یک خودپسندی همیشگی دارد. با وجود اینکه بازیکنی اهل کار تیمی است، هیچوقت مجذوب دور هم جمع شدن با بازیکنان همتیمی نبوده است. بایر لورکوزن تیمی نیست که کسی رویای بازی در آن را از کودکی داشته باشد. یا اینکه برای پیراهن آن بمیرد. اما مسئله برای بالاک شخصی است و در آن زیاده روی میکند. پس از یورو 2000 گله کرده بود که جام برای او هیچ دستاوردی نداشت. درست بود اما یک بیتفاوتی نسبت به وضعیت تیمی بود که باید برای آن سوگواری انجام میشد. در بایر، یک بار برای مربی خود برتی فوتگس پس از تعویض شدن، بالاک-بازی در آورد. یا وقتی رئال مادرید مبلغی درشت به لورکوزن برای او پیشنهاد داد، آن را شخصا رد کرد و گفت 'چیزی که بیش از همه مهم است، مبلغی است که خودتان به دست میآورید. '
کریستین زیگه یک بار به طعنه گفت 'نمیشود چیزی به او گفت. او همین حالا قهرمان جهان است.' زیگه که آن زمان در اسپرز بازی میکرد، در آلمان با بالاک همبازی بود. بالاک گفته بود زیگه عصبانی است چون او تکلی در تمرین روی پایش رفته است. او را زمین زدم. گفت دیوانه شدهای؟ گفتم خفه شو، هرکاری دلت میخواهد بکن. انتقادها برای بالاک اهمیتی نداشتهاند. پدرش به اشپیگل گفت 'خوشبختانه پسرش کسی نیست که زیاد فکر کند و برای او همه چیز مرتب است. '
فصل، فصل او بود. عدم آمادگی آلمانیها در سالهای اخیر به اوج خود رسید و در مونیخ 5-1 (به انگلیس) باختند. سه گل در بازی پلی آف برابر اوکراین زد تا تیم به جام جهانی برسد. در خط هافبک بازی میکرد اما با پانزده گل زده، دومین گلزن بوندسلیگا بود. لورکوزن با کمک او هنوز در کورس کسب قهرمانی بوندسلیگا قرار داد و از لیگ قهرمانان حذف نشدهاند.
آن 99.99 درصد فوتبال دوستان آلمانی که طرفدار لورکوزن نیستند، بازی نیمه نهایی برابر منچستریونایتد را یک پیشگویی از تابستان و جام جهانی میبینند. آلمان در حال حاضر با کمبود بزرگان ورزشی روبرو است، آنها حتی دیگر در تنیس خوب نیستند و تمام اعتماد به نفس ملی آنها در فرمول یک و برادران شوماخر است. بالاک درست در زمان جام جهانی ظهور کرده است. تیم آلمان دوباره دارد قابل احترام میشود. اما آنها قهرمان جهان نمیشوند، اینطور فکر نمیکنید؟
حالا که دارم این خطوط را مینویسم باید بگویم به طرز ترسناکی به آن نزدیک شده بودند. بالاک بیچاره به خاطر کارت زرد دوم در بازی کره جنوبی، فینال را از دست داد و به خاطر تمام افتخاراتی که در آلمان و انگلستان به دست آورده، به عنوان یک بازنده بزرگ به تاریخ فوتبال خواهد رفت. دو فینال لیگ قهرمانان را شکست خورد و به مدال نقره و برنز جام جهانی رسید. حتی در یورو 2008 طعم دوم شدن را چشید. یک پایان مناسب برای دوره بازی او میتواند قهرمانی یورو 2012 برای آلمان، بدون حضور او باشد.