گفت: «جناب رئيس ميخواهند با شما ملاقات كنند؛ اما در صورتي ميتوانيد ايشان را زيارت كنيد كه شما هم همان مراحلي كه بقيه براي ديدار با وي طي ميكنند، پشت سربگذاريد:
1- بازرسي از سر گرفته تا نوك انگشتان پا.
2- بيرون آوردن تمام لباسها و پوشيدن لباسهاي ديگري به جاي آن.
3- شستن تمام بدن با آب و دتول. (مايع ضدعفوني كننده)
اين اقدامات براي من و شوهر خواهرم انجام شد. سپس مرحلهء دوم كه همان معاينات پزشكي بود، آغاز شد. پزشكي احضار شد و شروع به معاينهء ما كرد تا نسبت به نبود هرگونه سم يا ميكروبي كه ممكن است حامل آن باشيم و صدام در طي ديدار با ما به آن مبتلا شود، مطمئن شود.
پس از طي اين مراحل، همان افسر ترسناك ما را به سمت اتاق صدام هدايت كرد و خود در را گشود. ما پشت سر او وارد دفتر صدام شديم. حالا من رو در روي صدام بودم و تنها چند قدم با هم فاصله داشتيم. صدام هنگامي كه نگاهش به من افتاد، به شدت تعجب كرد. من اين حالت را در او به وضوح ملاحظه كردم. در حالي كه نميتوانست باور كند انساني تا اين اندازه شبيه اوست، به من خيره شده بود؛ اما بر خودش مسلط شد و تلاش كرد كه متعجب نشده است. سپس به ما اجازه داد تا بنشينيم. دفتر از نظر شكوه و جلال، شبيه به قصرهاي افسانهاي بود كه در داستانها دربارهء پادشاهان قديم آورده بودند. ديوارهاي دفتر به سبك ديوارهاي پادشاهان قديم فرانسه مزين شده بود؛ به نحوي كه رنگها با هم متناسب بوده و از زيبايي خاصي برخوردار بودند. بعضي از نقاط اين ديوارها، آن طور كه بعدن متوجه شدم، با طلا پوشيده شده بودند. همهء اسباب و وسائل اين دفتر از خارج وارده شده و بر اساس مدلهاي خارجي بودند.
صدام گفت: «راحت باشيد، بنشينيد، بنشينيد.»
صدام و دخترش
با همهء اينها، آن روز دچار ترس و وحشتي شدم كه در طول عمرم تجربهاش نكرده بودم. صدام براي كسي كه بار اول او را ميبيند، خيلي ترسناك نيست؛ اما سابقهء اوست كه باعث رعب و وحشتي ميشود كه بر آن دفتري كه ما در آن قرار داشتيم، سايه افكنده بود. ميترسيدم سخني به زبان آورم كه حاكي از حماقت من باشد. من ميترسيدم؛ اما اكرم كاملن در جاي خودش منجمد شده بود.
صدام سر سخن را باز كرد و با لبخند مكارانهاي از من پرسيد: «ميخائيل، مادرت اهل كجاست؟»
جواب دادم: «جناب رئيس جمهور، مادرم در كاظمين متولد گشته و در همان جا هم بزرگ شده است.»
صدام با مكر و حيله پاسخ داد: «امكان دارد پدرم از كاظمين ديدار كرده و با مادر تو ملاقاتي داشته باشد! اين مسئله شباهت زياد ما را تفسير ميكند.» (او اين عبارت را با كلمات بسيار زشتي بيان كرد كه من در اينجا نميتوان آنها را بنويسيم.)
با لبخند و مودبانه گفتم: «بله، ممكن است همين طور باشد، جناب رئيس!»
افراد حاضر در دفتر، از جمله اكرم، با صدام كه از ته دل ميخنديد، همصدا شدند. در آن هنگام من نتوانستم تنفر خودم را بروز دهم.
برعكس صدام، عدي انساني احمق و به علاوه بسيار مغرور است. تصور كنيد حماقت با غرور همراه شود؛ عدي چنين انساني بود. عدي از نظر جسماني، بلندقامت و لاغر است و بيشتر ويژگيهاي مادرش را دارد. بينياش خيلي باريكتر از صدام است، اما چشمان عميق و نافذ او شبيه چشمان پدرش است. از همان لحظهء اول تنفر بسيار شديد از عدي در دلم ايجاد شد. و اين تنفر با گذشت زمان، بسيار بيشتر گرديد.
خدمتكاري همراه با پاكت بزرگي از سيگار برگ هاوانا به صدام نزديك شد. صدام سيگاري برداشت، سپس من و اكرم نيز سيگاري برداشتيم. صدام گفت: «اطلاع داري كه كارهاي معمولي روزانهء ما خيلي زياد است و من ميدانم ملت عراق، عاشق رئيس جمهورشان هستند! اما مسئوليتهايم به حدي زياد است كه وقت كافي براي اينكه در ميان ملتم باشم، ندارم. به همين خاطر، شما ميتوانيد به رئيس جمهورتان كمك كنيد. شما با حضور در مراسم و مناسبتهاي مشخص، به من و بالطبع ملت عراق، خدمت بزرگي خواهيد كرد.»
در حالي كه نگراني شديدم را پنهان ميكردم، جواب دادم: «بله، همين طور است كه حضرت عالي ميفرمائيد؛ اما من دقيقن چه خدمتي ميتوانم انجام دهم؟»
صدام با تعجب گفت: «تو خياي كارها ميتواني انجام بدهي. ميتواني از بيمارستانها ديدار كني، به محلههاي محروم بغداد بروي و به بچههاي در مدارس سركشي كني. اين امر، بسياري از مردم را خوشحال خواهد كرد. ميخائيل، اگر بتواني چنين كارهايي بكني، از تو تقدير خواهد شد.»
ظاهر قضيه، يك تقاضا بود. اما من خيلي بايد احمق ميبودم تا درك نكنم هيچ راهي جز موافقت ندارم. بنابراين گفتم: «اگر حضرت عالي تمايل به اين امر داريد، من حاضر به انجام آن خواهم بود.»
صدام با خوشحالي گفت: «شك نداشتم كه تو قبول خواهي كرد. عليرغم گفتهء عدي، امكان ندارد كسي قيافهاش كاملن شبيه من باشد، اما باطنش با من تفاوت داشته باشد.