اينو فقط واسه عبرت بعضيا ميگم ، ميدونم خيلياتون اين قضيه يا مشابه اش براتون پيش اومده يا شايدم الان درگيرش باشيد و ندونيد بايد چکار کنيد
قبلا گفتم ک من با عمو و زن عموي بابام زندگي ميکنم و خونه خودمون خيلي کم ميرم ، الانم ک بخاطر شغلم کلا مستقل هستم و ماهي يکي دوبار ميرم ديدن اونا و داداشام و خواهرزادم
حدود دوسال و نيم پيش يه زن شوهر جوون اومدن روبروي ما يني روبروي خونه عموي بابام خونه اجاره کردن،،مرد ۵سال از من بزرگتر بود اما خانمش همسن من بود،(اونموقع ٢٣سالم بود)، خيلي آدماي خوبي بودن و من با مرده رفيق شدم و هرشب ميرفتم خونشون،اونا هم زياد ميومدن و مخصوصا زنه تقريبا هرشب ميومد،،شوهره ميرفت سرکار تهران،ماهي يه هفته خونه بود،منم اونموقع ميرفتم پيشش و پاي بساط بوديم با هم،زنش هم خيلي خونگرم بود و حسابي پذيرايي ميکرد، حتي شماره منو داشت و وقتي خريد کوچيک يا کاري داشت واسش انجام ميدادم ،شوهرش کاملا به من اعتماد داشت و تو دوسه ماه عين داداش شده بوديم،کم کم رفتار زنه تغيير کرد،کاراي عجيب ميکرد،مثلا جلو من لباس نامناسب ميپوشيد و تو تلگرام پيام ميداد و سرحرفو باز ميکرد و وقتايي ک تنها بود ميگفت بيا خونمون فلان کارو بکن،منم ميرفتم مثلا تلويزيونشونو تنظيم کنم اون جلو من يهو لباس عوض ميکرد و ميديدي لباس زيرش رو مينداخت جايي ک قرار بود من کاري بکنم،منم ميگفتم حتما راحته و بخاطر اعتمادشه و توجه نميکردم،،، تااينکه يبار دوسه تا پيام طولاني تو تلگرام داد و گفت من دوست دارم و با هم باشيم و اين حرفا ، من جا خوردم و گفتم حتما ميخاد منو امتحان کنه ، گفتم خجالت بکش ، من شوهرت عين داداشمه و اين حرفا ، اونم هي اصرار ميکرد و من محلش نذاشتم تا شوهرش از تهران بياد و انتظار داشتم هردو بگن ميخاستيم امتحانت کنيم ولي اصلا اينطور نبود ، يه شب پيش شوهرش بودم پاي بساط ک شوهرش يه لحظه رفت دسشويي ديدم باز داره حرفاشو تکرار ميکنه ، هميشه هم بد لباس ميپوشيد و شوهرش هيچي نميگفت و هميشه منو عين داداش خودش ميديد،،دوباره شوهره رفت و اين باز شروع کرد،،يکسره پيام و تکرار حرفا،،منم ک حساب کار دستم اومده بود ازش فاصله گرفتم و اون هروقت منو ميديد تيکه مينداخت تا لج منو دربياره،،مثلا ميگفت تو عرضه نداري يا اصلا تو ....نداري و نميتوني وگرنه ميومدي طرفم،،من پيش خودم گفتم حتما يکي دونفر ديگ ک از من خيلي بهتر باشن برن سمتش منو فراموش ميکنه اما اينطور نبود و تو جمع دوستام همه ميگفتن زن فلاني خيلي خوشگله و حتي يکي دوتاشون ک از هرلحاظ بهترين بودن يجوراي سمتش رفته بودن و اين ناجور جوابشونو داده بود،،البته شوهرش فقط با من رفيق بود ، اينو برا اين ميگم ک فک نکنيد همشون رفيق شوهرش بودن و با وجود رفاقت دنبال زنش بودن،،شوهرش فقط منو تو خونش راه ميداد و وقتي ميرفت تهران حتي زنشو دست من ميسپرد و شايد باورتون نشه يه زبونه از کليد خونه خونشون رو هم دست من داده بود،،
خلاصه من بارها ب اين زنه گفتم شوهرت رفيقمه و اگرم غريبه بود اينکارو نميکردم و کلا اهلش نيستم اينم جون بچشو قسم ميخورد(يه دختر ٣_۴ ساله داشتن اونموقع الان حتما ميره مدرسه) ک عاشقت شدم و هرچي نصيحت ميکردم از رو نميرفت و حتي تهديد کردم ب شوهرت ميگم اصلا عين خيالش نبود و ميگفت مرد نيستي اگ نگي اينطور راحت جدا ميشم و خودمو راحتتر بهت ميچسبونم،منم رسما خودمو خيس کرده بودم و نميدونستم بايد چکار کنم،،بارها وسوسه شدم ولي از خودم خجالت ميکشيدم و ميگفتم فردا چطور ميخاي تو چشم فلاني نگاه کني،،تا پنج ماه من اين وضعو تحمل کردم و اين کوتاه نميومد،،آخر سر مجبور شدم ب زن عموم (زن عموي بابام) بگم ، اون ۵٠ و خرده اي سالشه و هميشه رازمو بهش راحت بهش ميگم،،وقتي بهش گفتم تعجب نکرد و گفت بارها ب خودم گفته دوس دارم عروس تو بشم و منم بهش گفتم نگو اين حرفو، زشته و قباحت داره
خلاصه اين رفت باهاش حرف زد و منم ديگ تا ميتونستم خونه نميموندم تا نبينمش ،، گفتم اگ دور باشم اينم از سرش ميره،تا حدودي جواب داد ولي باز پيام ميداد،منم با ي شماره ديگ ميرفتم تلگرام و پيش دستي کردم و فوري شمارشو بلاک کردم تا اگ زماني شمارمو پيدا کرد نتونه پيام بده،،تو ليست سياه تماس هم گذاشتمش تا کلا sms هم نياد
گذشت و گذشت و اين دوري و حرفاي زن عموم جواب داد و تقريبا بي خيال شد هرچند هروقت منو ميديد يه طعنه يا تيکه مينداخت ولي مث قبل حرف نميزد ولي ميگفت آه من ميگيرت چون دوست داشتم و بهم بي محلي کردي،منم پيش خودم گفتم بدرک ، آه مال کسيه ک حق داره ن اين،،شوهرش هم هميشه ميگفت چرا مث قبل گرم نيستي و نمياي خونمون،منم ميپيچوندم و جواب تلفنشو نميدادم تا اينکه اوايل امسال شوهرش خونشونو برد تهران و آدرسم داد ک اگ خواستي بيا خونمون،ولي من هرگز نرفتم و اين قضيه خداروشکر برام دردسري درست نکرد
پ ن : اين قضيه رو براي اين گفتم ک ميدونم خيليا ممکنه اين قضايا براشون پيش اومده باشه يا الان حتي درگيرش باشن،ميخاستم بگم حواستونو جمع کنيد و يموقع با گريه و حرفاي احساسي گول نخوريد،،خيليا رو ديدم سر اين چيزا حيثيت شون رفته و حتي آدم مرده ،، اگ تو فکر اينطور روابط هستيد بايد بهتون بگم ک داريد به ته دره سقوط ميکنيد پس حواستونو جمع کنيد
اميدوارم اين قضيه بدردتون بخوره ، من بجز زن عموم ب کسي اين قضيه رو نگفتم و فقط خودم و اون زن و زن عموم ميدونيم ، اين راز رو هرگز نگفتم ولي الان گفتم چون نميخوام کسي ضربه بخوره از اين قضيايا،،خيلي از دوستاي نزديکم زندگيشون تباه شد سر اين چيزا ، اصلا دلم نميخاد بازم بشنوم يکي بخاطر اين اشتباه خودشو نابود و بي آبرو کرده ،
چاکر همگی ♥