همیشه وقتی با کسی بحثم می شد طرف از الفاظی مثل خر و...استفاده می کرد و در مقابل موقعی که انتظار داشتم تو شانس هم از پیشوند خر استفاده بشه هیچ وقت خرشانس نبودم.
از بچگی همیشه وقتی می خواستیم گل کوچیک بزنیم همیشه پنج نفر بودیم که یکی باید بیرون می موند و همیشه اون نفری که بیرون می موند من بودم در حالی که فوتبالم از همشون بهتر بود.
تو زمستونا موقعی که برف بازی می کردیم همیشه بیشتر از همه برف به من می خورد طوری که یکی که اصلا ربطی به ما نداشت برف مینداخت و درست می خورد صورت من.
تو مدرسه وقتی کلاس ریاضی داشتیمو معلم قرار بود بیاره پای تخته و تمریناتو حل کنیم موقعی که همه تمریناتو بلد بودم هیچ وقت صدام نمی زد و موقعی که سخت ترین تمرینا بودو شاگرد اول کلاس هم جواب تمرینارو بلد نبود منو پای تخته می خوند منم که بلد نبودم یا یه صفر خوشگل یا زنگ زدن به خونه و دعوت اولیا به مدرسه و در نهایت یه کتک حسابی تو خونه.
تو جشن تجلیل از شاگردای زرنگ و نمونه هم مدیر همیشه یادش می رفت منو صدا بزنه و من بدون جایزه و تجلیل مراسمو ترک می کردم.
معلما هم که همیشه ت یه کلاس یکی رو پیدا می کنن تا باهاش لج کنن اونم از شانس بنده همیشه خودم بودمو خودم.
کنکورو که دادیم سالهای قبل ما همه با رتبه های نجومی قبول می شدن بهترین رشته ها ولی از شانس سگ ما زمانی که ما کنکور دادیم با بهترین رتبه هیچ جا قبول نشدیم و رفتیم سربازی.
تو سربازی هم که دیگه هیچ می گن بهترین دوران زندگی هر پسر ایرانی هست ولی واسه ما نه از پایین اومدن قندخون بگیر تا بی هوش شدن حین رژه.
همه هم دوره ای هام یا کسر داشتن یا افتادن مناطق بد آب و هوا و از شانس خوبی که داشتم افتادم یه جای خوش آب و هوا بدون کسر خدمت دو سال خدمت کردم ولی خوش گذشت.
بعد دو سال خدمت کنکور قبول شدیم و رفتیم دانشگاه همیشه اینو بدونین ما هیچ وقت بهترین و بدترین نیستیم تو اولین کلاسی که داشتیم استاد اومد و رتبه ها رو پرسید و بین ۴۰ تا دختر و پسر بد ترین رتبه ماله خودم بود و مسلکه خاص و عام شدم.
استاد اومد دختر و پسر هارو دو تا دو تا تقسیم کرد و طرح پروژه داد که از شانس من بدریخت ترین دختر و من با هم افتادیم تو یه گروه ماجرا اینجا تکمیل تر شد که دختره اصلا از درس هیچ چیزی نمی فهمید.
با بچه ها تو دانشگاه می رفتیم فوتبال واسه همینم باید یه کیفی کوله پشتی بر می داشتیم و همیشه کوله پشتی من پر می شد از لباس و کفش ورزشی بچه ها و زحمت حملشم می افتاد گردن من بنده خدا حساب کن یه کوله پانزده کیلویی تو پشتت داری می ری دوستاتم کنارت می یان و مثل آقا ها دستاشون تو جیب شلوارشون.
واسه انتخابی تیم فوتسال دانشگاهم مربی ۱۳ نفرو تو تمرین نگه می داشت و شب قبل اعزام یه نفرو خط می زد که اون یه نفرم خود خودم بودم.
موقع امتحاناتم که زحمت پیدا کردن جزوات با تو باشه و بعد موقع تکثیر به تو جزوه نرسه هم که یه چیز دیگست.
تو امتحاناتم که با دوستات می خواستی یه زنجیره واسه تقلب بزنی که مراقب می اومد منو فقط تکون می داد و دوستام با خیال راحت کارشونو می کردن و موقع گذاشتن نمراتم که مطمئنن کمترین نمره نصیب خودم بود و بعدم استقرار در جلوی اتاق استادا که واسه خودش ماجراها داره که توسط حراست از اونجا بیرون می رفتم.
تو خوابگاهم که با دوستا شروع به شلوغ کاری بکنی و در نهایت توسط سرپرست فقط تو مقصر شناخته بشی یه قسمت قضیه است.
موقع تسویه و گرفتن مدرکم که وقتی نوبت نوبت ما شد وقت ناهار شد بعد ناهارم وقت چرت مسئولای دانشگاه و موند کارمون واسه فردا.
فردا هم رفتیم دنبال کارامون برق رفت و نیومد حالا با کلی تلاش و کوشش تونستیم تسویه کنیم و یه استراحتی بعد نزدیک ۱۸ سال بکنیم.
بعدش رفتیم استخدامی که از شانس بدمون هیچ اداره ای به ما نیاز نداشت و رفتیم پی کار آزاد که واسه اونم فاقد سرمایه بودیم و حالا با مدرک لیسانس در پی کارگری هستیم.
در نهایت همه اینها برای خود من خاطره شده و شیرین و وقتی به یادش می افتم خنده ام می گیره.
زندگیتون پر از خاطرات و لحظات شیرین