مطلب ارسالی کاربران
🌟🌟اشعار بهاری 4
بدان زمان كه شود تيره روزگار،پدر
سراب و هستو روشن شود به پيش نظر.
مرا – به جان تو – از دير باز ميديدم
كه روز تجربه از ياد ميبري يكسر
سلاح مردمي از دست ميگذاري باز
به دل نماند هيچت ز رادمردي اثر
مرا به عدو ماندهأي به كام عدو
بدان اميد كه رادي نهم زدست مگر؟
نه گفته بودم صد ره كه نان ونور،مرا
گر از طريق بپيچم شراب باد و شرر!
كنون من ايدر در حبس و بند خصم نيم
كه بند بگسلد از پاي من بخواهم اگر.
به سايه دستي بندم ز پاي بگشايد
به سايه دستي برداردم كلون از در.
من از بلندي ايمان خويش ماندم
در اين بلند كه سيمرغ را بريزد پر.
چه درد اگر تو به خود ميزني به درد انگشت؟
چه سجن اگر تو به خود ميكني به سجن مقر؟
به پهن دريا ديدي كه مردم چالاك
برآورند ز اعماق آب تيره درر
به نيز شنيدي كه رفت و در ظلمت
كنار چشمه جاويد جست اسكندر
هم اين ترانه شنفتي كه حق و جاه كسان
نميدهند كسان را به تخت و در بستر.
نه سعد سلمانم من كه ناله بردارم
كه پستي آمد ازاين بركشيده با من بر.
چو گاه رفعتم از رفعتي نصيب نبود
كنون چه مويم كه افتادهام به پست اندر؟
مرا حكايت پير ار و پار پنداري
زياد رفته كه با ما نه خشك بود نه تر؟
نه جخ شباهتمان با درخت باروري
كه يك بدان سال افتاده از ثمر ديگر،
كه ساليان دراز است كاين حكايت فقر
حكايتيست كه تكرار ميشود به كرر.
نه فقر،باش بگويمت چيست تا داني:
وقيحمايه درختي كه ميشكوفد بر
در آن وقاحت شورابه، كز خجالت آب
به تنگبالي بر خاك تن زند آذر!
تو هم به پرده مائي پدر.مگردان راه
مكن نواي غريبانه سر به زير و زبر.
چهت اوفتاده؟كه ميترسي ار گشائي چشم
تو را مس آيد رؤياي پر تلالؤ زر؟
چهت اوفتاده؟كه ميترسي ار به خود جنبي
ز عرش شعله درافتي به فرش خاكستر؟
به وحشتي كه بيفتي ز تخت چوبي خويش
به خاك ريزدت احجار كاغذين افسر؟
تو را كه كسوت زرتار زرپرستي نيست
كلاه خويش پرستي چه مينهي بر سر ؟
ترا كه پايه بر آب است و كارمايه خراب
چه پي فكندن در سيلبار اين بندر؟
تو كز معامله جز باد دستگيرت نيست
حديث بادفروشان چه ميكني باور؟
حكايتي عجب است اين! نديدهأي كه چهسان
به تيغ كينه فكندندمان به كوي و گذر؟
چراغ علم نديدي به هر كجا كشتند
زدند آتش هر كجا به نامه و دفتر؟
زمين ز خون رفيقان من خضاب گرفت
چنين سردي در سرخي شفق منگر!
يكي به دفتر مشرق ببين پدر،كه نبشت
به هر صحيفه سرودي ز فتح تازه بشر!
بدان زمان كه. . . . . . . . .
مرا تو درس فرومايه بودن آموزي
كه توبهنامه نويسم به كام دشمن بر؟
نجات تن را زنجير روح خويش كنم
ز راستي بنشانم فريب را برتر؟
ز صبح تابان برتابم – أي دريغا –روي
به شام تيره روي در سفر سپارم سر؟
نجات تن را زنجير روح خويش كنم
ز راستي بنشانم فريب را برتر؟
ز صبح تابان برتابم – أي دريغا –روي
به شام تيره روي در سفر سپارم سر؟
قباي ديبه به مسكوك قلب بفروشم
شرف سرانه دهم وانگهي خرم جل خر؟
مرا به پند فرومايه جان خود مگزاي
كه تفته نايدم آهن بدين حقير آذر:
تو راه راحت جان گير و مقام مصاف
تو راه امن و امان گير و من طريق خطر