مطلب ارسالی کاربران
این عادلانه نیست کاش پشتم را این همه سنگین نمیکردی. من هیچگاه نمیرسم. هیچگاه
پشتش سنگین بود و جادههای دنیا طولانی. میدانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت آهسته آهسته میخزیددشوار و کُند و دورها همیشه دور بود. سنگپشت تقدیرش را دوست نمیداشت و آن را چون اجباری بر دوش میکشید.
پرندهای در آسمان پر زد، سبک و سنگپشت رو به خدا کرد و گفت: این عدل نیست، این عادلانه نیست کاش پشتم را این همه سنگین نمیکردی. من هیچگاه نمیرسم. هیچگاه و در لاک سنگی خود خزیدبه نیت ناامیدی.
خدا سنگپشت را از روی زمین بلند کردزمین را نشانش داد. کُرهای کوچک بود و گفت: نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس نمیرسدچون رسیدنی در کار نیست. فقط رفتن است حتی اگر اندکی و هر بار که میروی، رسیدهای.. و باور کن آنچه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نیست تو پارهای از هستی را بر دوش میکشی پارهای از مرا.
خدا سنگپشت را بر زمین گذاشت.. دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راهها چندان دور. سنگپشت به راه افتاد و گفت: “رفتن”، حتی اگر اندکی.. و پارهای از خدا را با عشق بر دوش کشید.