عارف چه درد آلود و وحشتناک
نمی گردد زبانم که بگویم ماجرا چون بود
دریغ و درد
چه بود این تیر بیرحم از کجا آمد
که غمگین باغ بی آواز ما را باز
درین محرومی وعریانی پاییز
بدینسان ناگهان یکباره خالی کرد
از آن تنها و تنها قمری محزون و خوشخوان نیز
چه وحشتناک
نمی آید مرا باور
و من با این شبیخونهای بیشرمانه و شومی که دارد مرگ
بدم می آید از این زندگی دیگر
ندانستم، نمی دانم چه حالی بود
پس از یک عمر قهر و اختیار کفر
آه
نشستم عاجز و بی اختیار، آنگاه
به ایمانی شگفت آور
بسی پیغامها، سوگندها دادم
خدا را با شکسته تر، دل
و با خسته تر، خاطر
و در من باوری بی شک و از من سخت ناباور
نهادم دستهای خویش چون زنهاریان بر سر
که زنهار، ای خدا، ای داور، ای دادار
مبادا راست باشد این خبر، زنهار
تو آخر وحشت و اندوه را نشناختی هرگز
و نفشرده ست هرگز پنجه ی بغضی گلویت را
نمی دانی چه چنگی در جگر می افکند این درد
ترا هم با تو سوگند، آی!
مکن، مپسند این، مگذار
خداوندا،خداوندا، پس از هرگز
همین یک آرزو، یک خواست
همین یکبار
ببین،غمگین دلم با وحشت و با درد می گرید
خداوندا، به حق هر چه مردانند
ببین، یک مرد می گرید
چه بی رحمند صیادان مرگ، ای داد
و فریادا، چه بیهوده ست این فریاد
نهان شد جاودان در ژرفنای خاک و خاموشی
چه بیرحمند صیادان
نهان شد رفت
ازین نفرین شده مسکین خراب آباد
دریغا آن زن مردانه تر از هرچه مردانند
آن آزاده، آن آزاده
تسلی می دهم خود را
ولی دردا،دریغا، او چرا خاموش؟
چرا در خاک؟