مطلب ارسالی کاربران
حکایتی از عبید زادکانی 3
1- شخصی ماست خورده بود قدری به ریشش چکید . یکی از او پرسید که چی خوردهای گفت کبوتر بچه . گفت : راست می گوئی که فضله اش بر در برج پیداست.
2 - مردی در خانه پیرزنی با او گرد آمده بود پیرزن در آن میان پرسیدش تازه چه خبر؟ گفت خلیفه را فرمان است که یک سال تمام پیرزنان را بگ..یید . زن گفت به جان و دل فرمانبردارم. او را دختری بود به گریه اندر شد و گفت ما را چه گناه باشد که خلیفه اندیشه ما نکند. پیرزن گفت اگر اشک و خون بباری ما را یارای مخالفت با فرمان خلیفه نباشد.
3- مردی نزد بقالی آمد و گفت پیاز هم ده تا دهان بدان خو شبوی سازم . بقال گفت مگر گوی خورده باشی که خواهی با پیازش خوشبوی سازی.