مطلب ارسالی کاربران
زندگی من بنظرم میتونه پر از درس واسه بقیه باشه .. حتما اگر وقت دارید بخوانید با کمترین اغراق
یک مصدومیت شدید زانو برام پیش اومد که نمیدونستم راه برم(اگرم میرفتم تمام زورم رو اون یکی پام میکشید) اسم کوفتیش یادم نیست فقط در مورد زانو بود .. البته یک خریت هم کردم دکتر گفت سه ماه بازی نکن ولی من کردم و بدتر شدم .. الان البته همون طور که گفتم از نظر جسمی مشکلی ندارم ولی پاگیرم شد بدجور .. سرعتم رو بشدت کم کرد. . من قبل اون تو هر بازی دونده ترین فرد تیم بودم.. تیم حریف نود درصد دوئل های مهاجماش و حتی مدافعاش با من بود چون یک هافبک دفاعی پرس کن بودم خیلی گل زدم بو پاس گل دادم با پرس .. همینطور خیلی توپگیری. .. تقریبا شصت تا توپی که از دروازه با ن رد شده بود رو لب خط برگشت دادم .. ضربه سر فوق العاده .. با سر از بیرون محوطه .. درصورتی که دفاع و دروازه بان داخل محوطه بودن گل زدم .. ضعفم کنترل توپ بود که البته ضعف بزرگی بود همینطور پاس عمقی هم خوب نبودم .. ولی با اون حال واقعا بازیکن خوبی میشدم ..ولی اون مصدومیت لعنتی نابودم کرد و کندترین بازیکن شدم و تازه تست اصلی همزمان شد با عروسی خواهرم (که با توجه به اون مصدومیت فکر هم نکنم قبول میشدم)
نقطه تاریک تر از اون برگشتن دستم بود .. قبل هافبک دفاعی، دروازه بان بودم و واقعا خوب .. تو تست 70 تا شوت به دروازه شد و فقط چهار تا گل .. تو بازی اما متاسفانه یکی شوت بسیار سنگین به گوشه ترین حالت ممکن زد .. منم با تک دست رفتم بگیرم .. آخرین انگشتم باعث شد توپ گل نشه ولی خودش به فنا رفت .. الانم هنوز که هنوز از مثل بقیه انگشتام نیست و قیافه عجیبی داره . واقعا بد شکستایی بخاطر مصدومیت خوردم
آدمی یک عالمه استعداد داره در زمینه های مختلف . این اشتباه هست که بگیم مثلا استعداد مسی فوتبالع.. در واقع بخشی از اون استعداد هاست.. من خدا رو شکر تو درس هم استعدادم خوبه مخصوصا ریاضی . و این باعث میشه زندگیم با مصدومیتم تباه نشه .. شاید این امر خدا بوده و این استعداد فوتبالیم در آینده نمیتوانسته باعث زندگی شاد واسه من بشه ..
هر کاری میکنی اعتماد به نفس داشته باش و به خدا توکل داشته باش . بازم دو داستانک واقعی واست تعریف میکنم یکی درباره اعتماد به نفس و یکی درباره توکل به خدا .. بخون حتما
من ابتدایی که بودم یک معلم آواز اومد به کلاسمون واسه استعداد یابی .. و من امتحان علوم رو همون زنگ بیست شده بودم. و تنها من بیست شده بودم ..اینم بگم من صدام نازک بود یکذره .. اوایل معلم آواز سرم داد کشید که چرا اینقدر بلند میخوانی .. ولی من اعتماد به نفسم بیشتر شد چون با خودم گفتم هی پسر بقیع چیزا ردیفه فقط باید صدات رو آروم تر کنی . و من رو انتخاب کرد .. و از تو کلاسمون فقط با من ادامه داد .. ولی من بعد یکسال بخاطر فوتبال اونو کنار گذاشتم .. اواخر راهنمایی دوباره همون دبیر اومد واسه امتحان .. اون منو یادش نبود چون سنم تغییر کرده بود و قیافه ام عوض شده بود ولی من میشناختمش ..قبل امتحان به همه گفتن بیاین . بالا من با شوق واسه بقیه داشتم تعریف میکردم باید چطوری بخونن و از خودمم تعریف میکردم ولی همون لحظه ناظممون از راه رسید گفت تو با این صدای دخترونه میخوای خواننده بشی .. همه بهم خندید .. بغضم گرفت .. شکستم و تو امتحان منی که تو اون کلاس اول شده بودم . اولین نفری بودم که حذف شدم .. شاید الان بگم که اگه تو اون موقعیت قرار میگرفتم اعتماد به نفسم رو حفظ میکردم ولی باور کن واسه یک نوجوون مغرور شکستن اعتماد به نفس چقدر وحشتناکه
دوم.: من با محاسباتی که داشتم و حرف های دبیرا داشتم شاگرد اول میشدم. . تا امتحان زمین شناسی ترم که یک روز وقت برای آماده شدن بود .. متاسفانه شکم درد عجیبی گرفتم و تا شبش لای کتاب رو باز نکردم .. شب تا صبح بیدار موندم ولی هی خوابم می گرفت.. فقط رو خونی میکردم بعضی چیزا رو اصلا نمی فهمیدم ولی هر جور بود تموم کردم یک ربع مونده به شروع امتحان .. وقتی دو سه سوال حل کردم دیگه مغزم کار نکرد و هیچی یادم نمیومد .. یک ریز فقط اشک میریختم او نقدر تلاش کرده بودم شاگرد اول بشم از خواب و خوراک زده بودم ولی بخاطر درس مسخره زمین داشتم سقوط ازاد میکردم .. یک ربع مونده بود به پایان جلسه تو ورقه نوشتم آقای معلم من شکم درد داشتم و شب فقط خوندم که یادم رفته تنها امیدم شمایید و خدا(ولی چرا دروغ بگم اصلا به معلم امید نداشتم . اون تو مستمر 18/75 من رو به جای 19 . 18/5کرده بود ) . واقعا تا حرف خدا رو زدم و رفتم دوباره سؤالات رو دیدم . تا 16نمره پاسخ دادم (واقعا اون موقع یادم نبود و ربطی بین اون چیزی که نوشتم یعنی امید به خدا و تونستن به جواب دادن اون همه سوال در اون لحظه برقرار نکردم .. ) .. بعد امتحان من بعد محاسبات فهمیدم که اگر 16بشم شاگرد سومم . و دویست صلوات نذر کردم و گفتم ای خدای عزیز خواهش میکنم کمکم کن تا 16بشم (یعنی همه اونچیزایی که حداقل نوشتم درست در بیاد ) و تمنا کردم ازش و گفتم نوکری ات رو میکنم و همه اماما رو هم قسم دادم .. وقتی رفتم سر جلسه برای اعلام نتایج .. تا نتیجه رو شنیدم اشک از چشمام جاری شد .. باورش سخت بود و غیر ممکن .. بیست شده بودم . اصلا یک حال دیگه ای داشتم .. واقعا اون لحظه خدا رو حس کردم کنارم .. و واقعا خدا ناممکن رو ممکن میکنه