بعدازظهر یکشنبه بود که وقتی داشتم از مدرسه بر میگشتم خبر فوت مادربزرگم رو شنیدم. با اینکه خیلی بهم سخت می گرفت و آزرده خاطرم می کرد ولی بی اختیار براش اشک ریختم، اوایل فکر میکردم شاید زندگیم بهتر از قبل مسیر خودش رو بره ولی هرچه بیشتر می گذشت جای خالیش رو بیشتر احساس میکردم انگار پرنده خوشبختی رو همراهه خودش برده بود و خونه خیلی ساکت شده بود و شلوغی قبل اصلا احساس نمیشد تازه فهمیدم با رفتنش زندگیم داره بدتر از هنگام بودنش میشه و به این پی میبردم که حتی بدترین آدم ها هم اگر یک روزی از پیشت رفتن احتمال این رو بدم که بودنشون حتی با تمام بدیشون شاید به سودتر باشه تا نبودنشون .. من که از دنیا بی خبرم شاید برای کسی عکس این درومده باشه ولی اینو مطمئنم اکر عکسش هم برای کسی اتفاق افتاده باشه حتما بدتر از اون شخص رو در زندگیش نداشته، برای من که اینطور بود با این تفاوت که آدم های بدتر از مادربزرگم تا زمانی که در قید حیات بود چهره واقعی شون رو نشون نداده بودن برای همین چنین ذهنیتی که بعد از رفتنش زندگی برام گلستان میشه در من شکل گرفته بود.
مدرسه با اینکه خونه دوم من حساب میشد ولی مرهم دردای خونه اولم بود و باعث میشد برای نصف روز هم که شده احساس آزادی و راحتی بکنم هرچند گاهی وقت ها مدرسه هم با من نامهربون میشد ولی تحملش برای من نسبت به خونه اولم آسون تر بود .. دوست های زیادی داشتم هرچند دوستی هامون به پای رفاقتم با "مژده" نمی رسید ولی اونا هم برای خودشون فرشته ای بودن و دوست داشتنی البته بعضیاشون شر و شور بودن ولی بانمک.
فامیل های شهرستانی زیادی داشتم که یکی از گل تریناش دختر عمم بود، وکیل پایه یک دادگستری. یه مدتی بخاطره مشغله ی کاریش، باعث شده بود پای اون به شهرمون کشیده بشه و به مدت چند ماه رفت و آمد زیادی به خونمون داشت .. اومدنش نه تنها باعث روشن شدن دلم شده بود بلکه خونمون طراوت و بوی خاصی درش پیچیده شده بود، خیلی بهش وابسته شده بودم.
مدرسه ما کنار دبیرستان پسرانه بود وقتی که مدرسه تعطیل میشد که همزمان با تعطیل شدن مدرسه پسرها بود باید از میان انبوهی از پسرا رد میشدی که اتفاقا اونا هم با نیت قبلی اونجا ایستاده بودن .. یکی از همون روزها بود که من وقتی در راه مدرسه بودم اتفاقی ناگوار رخ داد، اتفاقی که احتمالا برای هر آدمی یک در میلیون اتفاق میفته برای من که کم بدبختی نداشتم افتاد.
پسری رو دیدم که دو سرباز اون رو تعقیب میکردن بعد ها متوجه شدم اون پسر یکی از همون دانش آموزان همون مدرسه پسرانه بود که کنار درب مدرسه ما می ایستادن .. تعقیب و گریز تا به جاده دو طرفه کشیده شد، جاده ای که دارای پل هوایی بود و ماشین ها با تمام سرعت از اونجا عبور میکردن .. سرباز ها که به سرعتش نمی رسیدن یکی از اون ها به این پسر لاپا داد و اون بیچاره افتاد وسط جاده، وقتی می خواست بلند شه یکی از ماشین ها به اون زد، شدت ضربه اینقدر زیاد بود که پسرک به اون سمت جاده که ماشین ها از پل سرازیری به سمت پایین می اومدن پرت شد، پسرک دیگه توان بلند شدن نداشت. هنگام بلند شدن، اتوبوس خطی داشت از روی پل پایین می اومد جلوی اتوبوس به فک پسر برخورد کرد و کله ی پسره چندین متر اونورتر پرت شد .. خودمم باورم نمیشد چنین صحنه ای رو دارم می بینم بوی خون تمام جاده رو پر کرده بود طوری که من چشمام داشت سیاهی می رفت و فکر کردم خودمم دارم می میرم، مدرسه رو هر جور بود سر کردم ولی وقتی برگشتم خونه دیگه آدم سابق نشدم به نهایی ترین حد افسردگی رسیده بودم نه آب می خوردم نه غذا انگار اشتهام کور شده بود هر وقت به یادش می افتادم بی اختیار گریه م می گرفت وقتی مادرم مجبورم می کرد غذا بخورم حتی سره سفره گریه می کردم تا یک هفته همینطور بودم با هیچ چیز دیگه نمی خندیدم.
اون ایام مصادف بود با رفت و آمد "دختر عمم".وقتی خونمون اومد و دید تو یه اتاق من کز کردم و غذا نمیخورم اومد سمتم بغلم کرد و می گفت هرچی تو دلت داری به من بگو، منم همه داستان رو گفتم بعدش رفت و به مادرمم گفت داستان اینجوریه، چون مادرم خیلی نگران بود وقتی که ناهار آماده شد دیدم دختر عمم با سینیه غذا داره سمتم میاد هنگامی که قاشق در دهنم میذاشت باهام حرف میزد اینقدر حرفاش موثر بود که بعد از یک هفته تازه یادم اومد میتونم لبخند هم بزنم .. حس آشنایی بود اون حس رو قبل از اون فقط یکبار حس کرده بودم اونم زمانی که "عموی کوچیکم" منو در آغوش میگرفت. بعداز چند روز که میخواست بره و دیگه کارش تموم شده بود تو بغلش گریه کردم و التماسش کردم نره ولی مجبور بود بره، چندین دقیقه رو دوزانو فقط نشست تا من رو راضی کنه و اجازه بدم که بره که درآخر اجازم رو گرفت.
اون شب خیلی فکر کردم
فکر اینکه چطور اون "یخ دربهشت" فروش تونست و دلش اومد سره اون پسر رو بدست بگیره و کنار بدنش بزاره منی که از فاصله چندین متری داشتم هوشم رو از دست میدادم ولی برای اون هیچ مشکلی نداشت
فکر اینکه چطور شخصی اینقدر میتونست منو یاده عموی کوچیکم بندازه و من ازش بی خبر بودم
فکر اینکه حسی که در کنار دخترعمم داشتم رو فقط کنار عموی کوچیکم تجربه کرده بودم
فکر اینکه دخترعمم دقیقا بوی عموی کوچیکم رو میداد
اونجاست که مصداق "بچه حلال زاده به داییش میره"رو کاملا درک کردم.