به نام خداوند دلهای داغ دیدهی آبی
پــــــــــدر
پنجشنبه بود که از پشت شیشههای آی سی یو دیدمت!
میخواستم گزارش مفصلی از شرح دیدارمان بنویسم، اما
فرصت نشد!
هنوز درباره همه وقایع ایرانمهر و دیدارمان ننوشته بودم،
هنوز درباره بانوی مهر و وفا ننوشته بودم، چقـــــدر حرف درباره بانو دارم…
هنوز حرفهایم از ملاقاتت در ایرانمهر در سینه مانده بود;
که رفتنت واژهها را خشک کرد و مرا مبهوت و مات!
چه بگویم؟ چه بنویسم؟
آمده بودم صدای بودنم را بشنوی و برخیزی…
آمده بودم صدای نفسهایت را بشنوم و آرام بگیرم، اما دریغ که دیگر نفسهایت حتی به اختیار نبود…
آمده بودم دست خدا را وقت معجزهاش ببینم ولی…
دریغ
افسوس
حیف!
فرصت نشد…
“الگی” دیروز نوشت:
«تــــــــــو مثل آنها که لحظههای آخر استقامت میکنند تا یکبار دیگر عزیز راه دورشان را ببینند،
چشم انتظار هواداران آبی بودی; ماندی تا مردمی که عمرت را برای آنها و استقلالشان گذاشتی یکبار دیگر ببینی…
پنجشنبه که صدای پای هواداران را شنیدی، آسوده خاطر آرمیدی…»
آخ
آآآآآخ
که چقدر این جمله درد داشت!
چقــــــــــدر این جمله غمگین و سنگین بود….
جگــــــــــرم پاره پاره شد… قلبم شکست!
تو واقعا که بودی منصور پورحیدری؟!
تو واقعا که بودی؟!
بیهوده نیست که همه مردم و رسانهها تو را “پــــــــــدر” خطاب میکنند!
تو واقعا که بودی پــــــــــدر؟!
قلبت برای عشق چقدر بزرگ بود! و چقدر برای استقلال و استقلالیها تپید….
از لحظه شنیدن خبر فاجعه، اشک و بیقراری امانم نمیدهد اما،
هنوز دلم پر است، هنوز خالی نشدهام
و خالی نمیشوم …
این دل بیقرار، زجههای در ورزشگاه را میخواهد،
هق هقهای نا تمام، در شیرودی بین صدای هزاران مردم عاشق و دلسوخته شاید کمی سبکترش کند…
این دل، این دلِ پر از بغض و داغ، فریادهای با هواداران در شیرودی را میخواهد;
فریادهایی با اشک و درد و زجه و عشق…
شاید اینگونه کمی داغ روی دل سبکتر شود…
شاید فقط اینگونه…
آه
ورزشگاه شیرودی
شیرودی نامهربان!
دوباره آغوش گشودهای به دیدار من…
دوباره دربهای غربی را برای من باز گذاشتهای
دوباره دلت برای نالههای و زجههای من تنگ شده…
آاه شیرودی نامهربان!
دستهای سنگی دلت را بگشا
مهمان آشنایی فردا به دیدارت میآید…
مــــــــــردی که همیشه پر غرور و سربلند روی خاک و چمنت ایستــــــــــاده بود، فردا برای آخرین بار مهمانت است اما
اما
اما اینبار خوابیده روی تخت…
فردا دوباره تمام ورزشگاه را دور میزند
اما
نه روی پاهایش
نه حتی با عصا…
اینبار روی شانههای مردمی که دوستش دارند و تا لحظه آخر دوستشان داشت…
آه ورزشگاه شیرودی
چه خوب که از سنگی ، وگرنه چطور تاب میآوردی رفتن مردی را که مـــــردترین مرد میدانهایت بوده;
چه خوب که از سنگی، وگرنه چگونه تاب میآوردی تماشای کوهی را که دیگر نمیایستد….
آه
آه
خدای من!
ای کاش فردا دوباره مهمان شیرودی بودم و این زجهها را تحویل سنگهای بیمعرفتش میدادم…
کاش فردا میتوانستم مثل ۵ سال قبل بروم از آن دالانها داخل و روی سکوها زجر سالها مظلومیت اسطورهام را فریاد کنم…
کاش فردا میشد دردهایم را به سنگ و سیمانهای شیرودی ببخشم…
کاش…
ای کاش فردا هم مثل ۵ سال قبل میشد بروم و رفتن “پــــــــــدر” را در شیرودی هق هق کنم…
آخر
صاحب عزا منم، مـــــن!
آخر مگر میشود نباشم و پدر برود؟!
آه
پــــــــــدر
پدر
پدر
بعد تو چگونه برای استقلال دوباره شناسنامه بگیریم؟!
بعد از تو چگونه چشم به تیمی بدوزیم که همه عمر، همه حواست به او بود..
بعد از تو، پشت استقلال را راحتتر خالی میکنند…
بعد از تو بیحیاتر از همیشه پشت پا میزنند به استقلال،
بعد از تو تنها میشویم،
بعد از تو بی بزرگ میشویم
بعد از تو یتیم میشویم پدر…
فکر میکنی اصلا بعد از تو میگذارند چیزی از استقلال باقی بماند؟!
آه
کاش مانده بودی پدر، کاش مانده بودی….
"حدیث نوری"