مطلب ارسالی کاربران
حکایت
یک روز عزرائیل به پیش مردی رفت تا جانش را بگیرد . وقتی رسید به مرد گفت آماده ام تا جانت را بگیرم . مرد چند ساعت خواهش کرد ولی عژرائیل جوابش منفی بود درآخر مرد گفت خوب حداقل بزار یک چای مهمانت کنم عزرائیل هم قبول کرد مرد هم دو قرص قوی خواب آور در چای عزرائیل ریخت وقتی که نوشید به خواب فرو رفت.مرد سریع اسمش را از اول به آخر برد.عزرائیل وقتی بیدار شد گفت تو خیلی به من محبت کردی پس من امروز از آخر لیست شروع میکنم