مصلی اراک
روز عاشورا
بعد از نماز ظهر و عصر
اومدم داخل محوطه مصلی. کیف دوربین رو انداختم گردنم و خواستم برم خونه. عموم رو دیدم و وایسادم باهاش حرف زدن.
یهو یه دختر بچه از بغل پام دوید به یه سمت دیگه، اطرافش رو نگاه کرد و بعد برگشت. گریه می کرد
3-4 سالش بود
میگفت.....
می گفت بابامو گم کردم
نشستم کنارش، گفتم بیا بریم باباتو پیدا کنیم، دستشو گرفتم، بردمش سمت بخشی که خانواده ها رو صدا می کنن تا بچه های گمشده رو پیدا کنن
تو راه مدام گریه می کرد، هر چی بهش گفتم نگران نباش بابات پیدا میشه منم بچه بودم کلی گم شدم ولی بابام رو پیدا کردم آروم نمی شد
رسیدیم به اتاقی که من نمیتونستم واردش بشم. دختر کوچولو رو تحویلشون دادم، خواستم برگردم ولی ته دلم یه چیزی نگهم داشت. میخواستم مطمین بشم که باباشو پیدا می کنه
بالاخره باباش اومد
وقتی دیدم فاطمه کوچولو دست در دست پدرش داره از ته دل خوشحال شدم
گویی مست شده بودم از شادی
برگشتم که برم سمت خروجی
یه دفعه خشکم زد
تو ذهنم فقط یه سوال بود
الان، چه اتفاقی افتاد؟
یاد مداحی محمود کریمی افتادم
تو روضه ی مجسم هستی..............
از اون روز هر وقت به این خاطره فکر می کنم یه بغض خاصی می کنم، کمتر پیش اومده بهش فکر کنم و گریه نکنم
یا رقیه، کمک کن منم راهی کربلا بشم
#علی_ج