مطلب ارسالی کاربران
داستان بی نام - قسمت یازدهم
- میشه خواهش کنم به اون نِرس احمق بگی بیاد اینو از دستم در بیاره ؟ تموم شد ها !
سر و کلهی خود پرستار پیدا شد . سوزن سِرُم رو از دستم دراورد و جاش چسب زد . خواستم بلند بشم که یوهان با دست آروم به شونم فشار آورد و دوباره خوابوندم روی تخت :
- تا دکترت نیومده جایی نمیری !
- یوهان تیر نخوردم ! یه خون دماغ ساده بود !
- همین که گفتم !
***
دینگ دینگ ... به هوای اینکه حتما یوهان پشت دره , در رو باز کردم و برگشتم تو تختم :
- خوش اومدی , یوهان .
صدایی در جواب نیومد . شوخیش گرفته شاید باز :
- یوهـــان ؟
- سلام ماتی !
از صدای نازکش از جام پریدم . برگشتم و نگاهش کردم . توی پالتوی خزش گم شده بود . موهای خوش رنگش مثل همیشه دورش پریشون بود . پاهای لُختش از زیر پالتو توی کفشای پاشنه بلندش خودنمایی میکرد :
- تو اینجا چیکار میکنی ؟
- دیشب رفتم رستوران نبودی , حالت رو از دوستت پرسیدم . گفت دو-سه روزی نمیای . آدرست رو هم از اون گرفتم .
خونسرد فقط نگاهش کردم و سعی کردن منظم نفس بکشم . رفت سمت اُپن و یه پاکت گذاشت روش :
- دعوت نمیکنی بشینم ؟
با دست به کاناپه اشاره کردم و از تخت بلند شدم . هنوز متعجب بودم از حظور یهوییش . پالتوش رو دراورد و نشست روی کاناپه . چیزی جز دو تا آبمیوهای که یوهان برام گرفته بود تو یخچال پیدا نکردم . برداشتمشون و نشستم کنارش . یکی رو به دستش دادم . با یه لبخند به صورتم نگاه کرد :
- مرسی ! یوهان گفت هیچی نمیخوری , برات یکمی خوراکی گرفتم . سوئیت قشنگی داری !
- ممنون
ایستاد و کنجکاو سمت میز کارم رفت :
- مجسمه میسازی ؟
- فقط برای سرگرمی
یکی از مجسمههای توی کتابخونه رو برداشت و هیجان زده نگاهش کرد :
- این یکی چقدر خوشگله !
یه زن برهنه بود که البته خیلی وقت پیش نیمه کاره رهاش کرده بودم . چند دقیقهای نشست کنارم , آبمیوش رو خورد و رفت . تمام حرفی که زدم یه تشکر و خداحافظی خشک و خالی بود .
***
- تا خونهی دختره رفتی ! اونم میاد آدرس خونت رو از من میگیره , با هم رفتید زیر زمین تراویس , اونوقت میگی چیزی بینتون نیست ؟
- یوهان ! میگم که , همش اتفاقی بود !
- لابد دو روز دیگم اتفاقی ..
- تمومش کن خواهشا !
- باشه باشه ...
ذل زدم به صفحهی روشن گوشیم که اسم جنت رو نشون میداد . حوصلهی حرف زدن باهاش رو نداشتم .اما سمج تر از این حرفها بود :
- جنت !
- بیا خونهی من باهات کار دارم
- واجبه ؟
- اگه نیای چیز بزرگی رو از دست میدی !
به این حرفش اعتقاد داشتم . معمولا پیشنهادهای خوبی برام داشت .
***
نگاهم مات موند روی ناخونهای لاک خوردش . این بود اون چیز بزرگی که اگه نمیومدم از دست میدادم ؟ سکوتم رو که دید با هیجان ادامه داد :
- درسته که بیرون شهره , اما جای خیلی خوش آب و هواییه . تازه , مدرسهی خیلی معروفی هم هست . همهی دانش آموزاش از قشر پولدارن ! همسر دوستم معلم اونجاست و منم تو رو بهش معرفی کردم ! البته سر اینکه مجسمه سازی رشتهی اصلیت نبوده و مدرکی ازش نداری نمیخواستن قبولت کنن اما عکس چندتا از کارهات رو براشون فرستادم و گفتم که حرفهای هستی . قرار شد ازت تست بگیرن , اگه خوششون بیاد حتما قبولت میکنن !
صورت وارفتم رو که دید پرسید :
- چیه ؟ خوشت نیومد ؟
صدای فرانک درومد :
- داری ازش میخوای بره توی یه جهنم درهای که معلوم نیست تو کدوم دهاتیه و اسمش رو گذاشتن مدرسهی شبانه روزی , مجسمه سازی درس بده , اونوقت توقع داری خوشش هم بیاد , جنت ؟
جنت عصبانی سر پسرش داد زد :
- تو کار بزرگترها دخالت نکن فرانک ! توهنوز یه پسر بچهی پونزده ساله هستی و هیچی نمیدونی !
- من دیگه بزرگ شدم مامان ! اون هاناس که هنوز بچس
- برو توی اتاقت ! همین الان !
فرانک چشمهاش رو چرخوند و از روی مبل بلند شد . داشت از در بیرون میرفت و غر میزد که باز جنت هشدار داد:
- بس کن فرانک ! نمیخوای که گوشبت مصادره بشه ؟
انگار از ابن حرف ترسید که با سرعت از پلهها بالا رفت . زیر لب به بازیگوشیهای پسرونش خندیدم . جنت هم انگار خندش گرفته بود اما نمیخواست اقتدار مادرانش رو از دست بده , حتی جلوی من !
- تا کِی وقت دارم فکر کنم ؟
- دوهفتهی دیگه نظرشون رو دربارهی کارهات میگن و اونوقت باید تصمیم قطعیت رو اعلام کنی .