صدای یکی درومد :
- مگه خاک بازی هم حرفه میخواد ؟
و دوباره صدای خندههاشون بلند شد . دیگه داشتم کلافه میشدم . اما نمیشد از روز اول با بداخلاقی کارم رو شروع کنم :
- آره خب دقیقا مثل مزه پرونیهای شما که بعد از دوازده سال تیکه انداختن حرفهای شدید !
سکوت حاکم شد و بالاخره تونستم یه کم در مورد مجسمه سازی توضیح بدم .
***
- مستر دیویز !
"بله"ای گفت اما همچنان با عجله به راهش ادامه میداد . دنبالش راه افتادم :
- اگه امکانش هست میخواستم کلاسهای عملی رو در اسرع وقت شروع کنم !
از حرکت ایستاد و روش رو به سمتم برگردوند . از بالای عینک نگاهم کرد :
- کلاسهای تئوری خوب پیش نرفت ؟
- اوه نه اینطور نیست , فقط مجسمه سازی رو نمیشه تئوری درس داد !
کمی فکر کرد و با لحن جدی خاص خودش گفت :
- بسیار خب , میگم تا آخر هفته اتاقی رو براتون آماده کنن که تمام کلاسها اونجا برگزار بشن !
***
موبایلم توی جیبم لرزید . لم دادم به مبل راحتی اتاق و تماس تصویری یوهان رو وصل کردم , صدای شادش پیچید توی فضای اتاق :
- سلـــام بر معلم جهنم دره !
دستش رو انداخته بود دور شونهی سم که مشغول خوردن پفیلا بود و خندونتر از همیشه تصویرش رو از گوشی میدیدم :
- خوبی معشوقه ؟
- نباشم ؟ من و عشقم و بچمون داریم کیف میکنیم !
از تعجب چشمهام باز شد , صدای سم درومد که گفت " کدوم بچمون دیوونه ؟ " و با انگشت زد تو سر یوهان . خندیدم . کنار هم شاد بودن و همین خستگی رو از تنم در میاورد . یوهان خطاب به من گفت :
- یه هفتهس رفتی اونجا معلم ! دلتنگتیم بیا دیگه آخر هفته شده !
بهونه آوردم :
- نه یوهان , راه زیاده اذییت میشم , حالا هفتهی دیگه میام , از امی خبری نداری ؟
- نه , همون روزی که از پیش تو برگشتم , اومد رستوران کلید خونت رو داد و رفت , مگه باهاش تماس نداری ؟
- نه , بیخیالش . برو دیگه منم خستم . بعد میبینمت
قطع کردم و گوشی انداختم کنارم . اگه برمیگشتم و امی رو میدیدم , حتما هوایی میشدم !
***
کلاسهای عملی توی یه اتاق کلبه مانند توی حیاط برگزار میشد . جای قشنگی بود و مجهز به همه چیز . وسط کلاس یه میز مستطیل شکل خیلی بزرگ و طویل بود که دور تا دورش برای دانش آموزها صندلی چیده شده بود . هر زنگ بچهها میومدن و بر خلاف چیزی که انتظار داشتم از کلاس حسابی استقبال میکردن . مزه پرون هشتمیها , که لوک خوش تیپ صداش میزدن , بهترین کارآموزم بود . هنوز مزه پرونی میکرد اما باهاش راه اومده بودم . سر کلاس سال آخریها , یه دختر بود که همه جِمی ( gemmy : گوهر مانند ) صداش میکردن . میگفتن خوشگلترین دختره مدرسس . دختر ظریفی بود با موهای حالتدار و طلایی رنگ و چشمهای کشیده و سبز . متوجه میشدم که به هیچ کس توجه نمیکنه ولی این از غرورش نبود . بیشتر گوشه گیر به نظر میومد . تمام سعیم رو میکردم که بهش نزدیک بشم و بفهمم مشکلش چیه , اما هر دفعه به بن بست میخوردم .
***
سه هفتهی تمام برای برگشتن به خونه بهونه آوردم اما این هفته یوهان گفت خودم میام دنبالت , گفت تو طلسمِ اون جهنم دره شدی ! و من تو دلم به فرانک خندیدم که این اسم رو برای مدرسهی شبانه روزی گذاشت !
توی خونهی یوهان , کلافه رژه میرفتم . حتی دیدن هانا هم آرومم نکرده بود . یوهان سر حرف رو باز کرد :
- معلم , نپوسیدی اونجا ؟
- ها ؟ نه اتفاقا .. خیلی خوب بود !
سم که بی قراریم رو دید اروم پرسید :
- چیزی شده ماتی ؟
- نه ! باید چی بشه ؟
- نمیخوای بری امی رو ببینی ؟
سر جام خشک شدم . یعنی تمام کلافگیم بخاطر اون دختره ؟ بی معطلی کتم رو از روی دستهی مبل چنگ زدم و سوئیچ موتور یوهان رو از روی میز برداشتم و بدون هیچ حرفی زدم بیرون . نفهمیدم چجوری خودم رو رسوندم به آپارتمان امی . بیخیالِ آسانسور , پلههارو دوتا یکی بالا رفتم و پشت در واحدش ایستادم . نفس عمیقی کشیدم و زنگ رو فشار دادم .
یک بار , دو بار , سه بار , هیچکس در رو باز نمیکرد . صدای لرزون و مُسنی از جا پروندم :
- یه هفتس از اینجا رفته !
صدای پیر مرد خمیدهی عصا به دستی بود که از واحدش بیرون اومده بود و به من نگاه میکرد . رفته ؟ تازه ذهنم به کار افتاد و سریع با شمارهی امی تماس گرفتم . انگار که اون هم منتظر بود , زود جواب داد :
- ماتیلدا !
- تو کجایی ؟ اومدم آپارتمانت , همسایهت میگه رفتی !؟
از لحن تندم جا خورد . با مِن و مِن توضیح داد :
- ماتی ... خونم رو عوض کردم ... الان برات آدرس رو میفرستم !
تماس رو قطع کردم . چشمهام رو بستم و با انگشتهام شقیقم رو فشار دادم , چه مرگم شده بود ؟ به من چه که خونش رو عوض کرده ! با صدای پیامی که از گوشیم اومد چشمهام رو باز کردم . پیرمرد هنوز جلوی در خونش ایستاده بود و به من نگاه میکرد .
***
آدرس جدیدش متعلق به یه خونهی ویلایی بود . تا رفتم سمت در خونه , خود امی در رو باز کرد . تو رفتم و قبل از اینکه حرفی بزنه , تکیهاش دادم به دیوار پشت سرش و لبهاش رو بوسیدم . دستهاش نشست روی بازوهام . صورتم رو از صورتش فاصله دادم . موهاش رو دادم پشت گوشش و دوباره بوسیدمش . چشم بسته به آغوش کشیدمش و تازه فهمیدم چقدر دلتنگ این دخترِ مو آبیِ آسیایی بودم . دستش رو سمت در دراز کرد و هُلش داد . در با صدای تقی بسته شد . دستم رو کشید و دنبالش به سمت اتاق خوابش رفتم . نشستم لبهی تخت و نشست روی زانوهام . انگار که هیچ وزنی نداشت . دستش رو حلقه کرد دور گردنم و پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند . صداش بغض دار و آروم بود :
- میشه دیگه تنهام نزاری ؟
به پشت روی تخت دراز کشیدم . کنارم دراز کشید و سرش رو گذاشت روی بازوم . موهاش رو بو کردم و کنارش در سکوتِ محض به خواب رفتم .
***