محمد طغانیبسیار زیبا ..
سلام و عرض ارادت و خدا قوت..
اولین چیزیکه با دیدن بیت مولانا به ذهنم رسید و نمیتونم بندازمش بیرون این بیت بود
(آن نفسی که باخودی یار کناره میکند
وان نفسی که بیخودی باده یار آیدت)
کتاب زیبایی خونده بودم در همین موضوع بی ثباتی و ثبات! که زبان شیرینی داره..روزی فردی به پیش استادی معنوی میره..
(اولین روزی که او را دیدم..برایم قصه مرشد و مریدی را تعریف کرد که در مسیری راه می سپردند و ناگهان در دامنه تپه ای روستایی را دیدند و مرید برای تهیه طعام به آن روستا رفت و در آن روستا دلباخته دختر نانوا شد و ازدواج کرد و پسران و دخترانی بزرگ کرد و عاقبت شبی رودخانه طغیان کرد؛سیل آمد و همه دارایی و زن و فرزندان مرید را باخود برد و مرید برای فرار از سیل به بلندی تپه پناه برد و با کمال تعجب دریافت که مرشد در همان محلی که ترکش کرده بود منتظرش است و به او میگوید هنوز دقیقه ای بیش نیست که برای تهیه طعام او را ترک کرده
مرید جوان در یک لحظه درمی یابد که تمام آن شادی ها و غم ها ،عشق ها و نگرانی ها رویایی بیش نبوده..
استاد این داستانو میگه که مرید شاید با گذشت زمان پیر و فرسوده بشه اما مرشد همیشه بالای تپه منتظر اونه و آماده س تا قصه جوانی رو بگه که جوانیش رو برای رویایی چندلحظه ای از دست داد..
کتاب بسیار روانه و آموزش های یک حکیم به مرید خودشه به اسم..چهل دیدار.