دیشب تمام موهام رو زدم , تا حدی که دیگه بلندیشون به نیم سانت هم نمیرسه . همراه فلور ایستادم دم در تا ماشینی که فلور برام خبر کرده بود از راه برسه , با صدای نزدیک شدن ماشین نگاه از سنگ فرشهای زیر پام گرفتم , فلور چمدونم رو گذاشت توی ماشین و سمتم برگشت :
- مراقب خودت باش ماتیلدا , هر موقع دلت خواست برگرد , اینجا همیشه برای معلمی تو جا داره !
دستش رو بین دستهام فشردم و لبخندی تصنعی زدم , سوار ماشین شدم و راننده راه افتاد .
***
پشت دیوار ایستادم , کاملا به آپارتمان یوهان اشراف داشتم . گوشیم رو از جیبم دراوردم و باهاش تماس گرفتم , خیلی زود صدای از عصبانیت لرزونش رو شنیدم :
- ماتی ؟؟؟ معلوم هست کدوم گوری هستی ؟ چرا یه هفتس گوشیت خاموشه ؟
- آروم باش یوهان , من خوبم , بیا زیر زمین تراویس باید ببینمت
- از جات تکون نخور ! اومدم
چشم دوختم به در ورودی آپارتمان , چند دقیقهی بعد یوهان و سم از ساختمون بیرون اومدن و سوار بر موتور یوهان , رفتن . چمدونم رو برداشتم و به دو از پلههای آپارتمان بالا رفتم . کلید زاپاس آقای هواس پرت , مثل همیشه زیر پادری بود . برداشتمش و درو باز کردم . سراغ وسایلم رفتم که تمام اتاق آخریه خونهی یوهان رو پر کرده بودن . چند دست لباس چپوندم توی یه کیف کولی , مدارکم و سوئیچ موتورم رو برداشتم و چمدونی رو که آورده بودم گذاشتم یه گوشهی اتاق . کیف رو برداشتم و از خونه بیرون اومدم و کلید زاپاس رو سرجاش گذاشتم که یوهان متوجه اومدنم نشه . موتورم توی پارکینگ آپارتمان بود . سراغش رفتم , پارچهی بزرگ خاکی رو از روش کنار کشیدم و دست کشیدم روی بدنهی دوست داشتنیش :
- باید من رو برسونی به ارتش , رفیق !
کلاه کاسکت رو از روی دستش برداشتم و روی سرم گذاشتم , استارت زدم و به سمت بیرون شهر و جایی که با فرمانده کلارک قرار داشتم راه افتادم .
***
رو به روی مردی با لباس نظامی مخصوص ارتش نشسته بودم که جدیتش از فرسنگها دورتر هم مشخص بود. یه جورایی آدم از نگاههاش میترسید, با خودم فکر کردم که اگه این مرد خشمگین بشه, به طور حتم بی شباهت به شیر نر گرسنهی درندهای نخواهد بود!
با صدایی خش دار , مخاطب حرفهاش قرارم داد:
- ارتش قوانین خودش رو داره که البته, قوانین آسونی هم نیست!
- بله فرمانده کلارک, مطمئن باشید از پسش بر میام
یکم توی صورتم چشم چرخوند و جدیتر ادامه داد:
- فکر نکن چون یه کتک کاری کردی میتونی از پسِ موندن توی ارتش هم بر بیای!
ناخداگاه خندیدم, با اخمهای در هم کشیده و نگاه کنجکاو پرسید:
- چیزی شده میس کوپر؟
حتی نگاههای لوک هم مثل پدرش بود, خندم رو خوردم:
- نه فرمانده, فقط دقیقا همین حرف رو لوک هم بهم گفته بود!
برای لحظهای اخمهاش از هم باز شد و لبخند ماتی روی لبهاش نشست. ستودنی بود که لوک میخواست مثل پدرش یک مرد با وقار و سرسخت باشه و به نظرم تا به الان هم موفق بوده! خیلی سریع به موضع قبلی خودش برگشت:
- تا شروع امتحانات ورودی ارتش حدود یک هفته بیشتر وقت نداری, امتحانات یه بخش تئوری داره که پاس کردنشون مربوط به خودته, یک سری کتاب هست که باید مطالعشون کنی, یه بخش عملی هم داره که من در طول این هفته باهات تمرین میکنم, البته باید صلاحیت پزشکیت هم تائید بشه.
سر تکون دادم و قدردان نگاهش کردم:
- خیلی ممنونم فرمانده کلارک
سرد نگاه کرد و به حرف خودش ادامه داد:
- روزها که سر تمرینی, برای وقت استراحت هم یه خوابگاه مخصوص سرباز ها توی ساختمون پشتی هست که اونجا برات یه تخت آماده شده, مطالعت رو هم در وقت استراحت انجام میدی
- بله فرمانده
***
خوابگاه سربازها یه اتاق خیلی بزرگ و طویل بود که از هر دو طرفش تختهای دو طبقه با فواصل منظم چیده شده بود, لباس مخصوص ارتش رو تنم کردم و به سمت بیرون ساختمون راه افتادم. فرمانده توی زمین تمرین ایستاده بود. هیکل تنومندی داشت, صاف ایستاده بود و دستهاش رو پشتش گرفته بود. به محض اینکه کنارش ایستادم با نگاهی عصبانی سرزنشم کرد:
- سه دقیقه دیر کردی سرباز!؟
جا خوردم, به خاطر سه دقیقه اینقدر عصبانی بود؟
- معذرت میخوام فرمانده! هرگز تکرار نمیشه
- امیدوارم همینطور باشه
جدیتش توی تمرینات بیش از حد بود, سخت تمرین میداد و بی وقفه سراغ تمرین بعدی میرفت.
- بجنب کوپر! تو از لاکپشت هم کندتر حرکت میکنی!
پنجههامو فرو کردم توی توریای که باید به صورت عمودی ازش بالا میرفتم. وقتی رسیدم بالا باید میپریدم روی زمین, ارتفاع زیاد بود اما پریدن برام آسون بود. پریدم و با یه چرخش روی زمین فرود اومدم. صدای کلارک که میگفت "بدو بدو بدو" بیشتر ترغیبم میکرد تمام انرژیم رو برای تمرین بزارم. بعد از پشت سر گذاشتن چندتا مانع به سمت لولهی تونل مانند رفتم, باید سینه خیز از توش رد میشدم, به سختی از اون طرف بیرون اومدم. نفسم بالا نمیومد, خم شدم و دستهام رو گذاشتم روی زانوهام که صدای فرمانده کلارک رو از بالای سرم شنیدم:
- تو خیلی کُندی! چطور فکر کردی میتونی امتحانات رو قبول بشی؟
و بعد هم رفت. کُندم؟ دستم رو آوردم بالا و به ساعتم نگاه کردم. کل تمرینم دقیقا چهارده دقیقه شده بود, کُند بودم؟ برگشتم و به موانع نگاه کردم. کلارک رفته بود اما نباید فکر میکرد که بیخود به ارتش اومدم. شروع کردم به تمرین کردن, بعد از پنج دور پشت سر هم گذروندن تمام موانع, کوتاه ترین زمانم یازده دقیقه و بیست و سه ثانیه شد.
- تازه واردی؟
برگشتم سمت صدا. یه مرد جوون با لباس ارتش پشت سرم ایستاده بود. موهای روشن و کوتاهی داشت و قدش از من بلند تر بود.
- آره, امروز اومدم!
خندید و دستهاش رو توی جیب کاپشن ارتشیش فرو کرد:
- چند تا راه هست که بتونی تایمت رو کمتر کنی!
سکوت و تعجبم رو که دید ادامه داد:
- در حال تمرین که بودی نگاهت میکردم, کلارک خیلی سخت گیره اما میتونی خودتو بهش ثابت کنی!
بلافاصله کاپشنش رو دراورد و سمت تورها رفت. سریع بالا رفت و توضیح داد:
- وقتی میخوای بری بالا بدنت رو تاب بده, اینجوری هر دفعه بالاترین قسمت تور رو میگیری!
با تعجب به سرعت حرکتش نگاه میکردم. بین راه صورتش رو به سمتم برگردوند:
- پس چرا ایستادی؟ امتحان کن!
کاری رو که گفت انجام دادم. حدودا تایم بالا رفتن از تور رو نصف میکرد. پریدیم پایین که گفت: