طرفداری- بچه های اهل بوندی؛ ایل دو فرانس و حومه، یک داستان برایتان دارم. حتما حدس می زنید که داستانم در مورد فوتبال است. در واقع اشتباه نمی کنید، من همه چیزم به فوتبال ربط دارد. از پدرم بپرسید. روز تولد سه سالگیام، از ماشین های اسباب بازی بزرگ برایم خرید. می دانید کدام را می گویم؟ همانی که موتور برقی داشت و می توانستید داخلش بنشینید و واقعا آن را برانید. قشنگ پدال و همه چیز داشت و احساس خوبی می داد.
پدر و مادرم اجازه می دادند از خانه تا آن طرف خیابان که زمین فوتبال داشتیم، برانم. مثل یک فوتبالیست بودم که به زمین بازی می رفتم. این وضعیت، به بازی روزمره من تبدیل شده بود. تنها چیزی که کم داشتم، یک کوله پشتی پر از لوازم بهداشتی بود تا حس کامل فوتبالیست بودن را درک کنم.
وقتی با ماشین به زمین می رسیدم، گوشه زمین پارک می کردم تا بروم و فوتبال بازی کنم. آن ماشین اسباب بازی، باعث حسادت تمام دوستانم شده بود اما اهمیتی نمی دادم. فقط توپ فوتبال برایم مهم بود. بگذارید اینطور بگویم که توپ فوتبال، کل زندگی من بود.
بیشتر بخوانید: به قلم یورگن کلوپ در The Players Tribune؛ دلیل لبخند من (بخش اول)
پس بله، فهمیدید که داستان من، در مورد فوتبال است. نیازی نیست عاشق فوتبال باشید تا داستان مرا بخوانید چون داستان من، در مورد رویاهاست، رویاهایی که همه ما داریم. حومه شهر بوندی در سال 93، زیاد جای پولدارها نبود. هیچکس پولدار نبود اما همه ما رویاپردازان کوچک بودیم. رویا داشتیم و تک تک ما، صبح ها به امید آن رویا از خواب بلند می شدیم و شب ها غرق در مرز بین رویا و خیال، به خواب می رفتیم. می دانید، همه ما اینطور بودیم. شاید چون رویاپردازی هزینهای نداشت. شاید چون از عهده پرداخت بهای آن برمی آمدیم.
قانونی در بوندی داریم که همه کم و بیش از بچگی به آن عادت می کنند. وقتی گوشه خیابان 15 نفر ایستاده اند و فقط یکی از آن ها را می شناسید، یا باید سرتان را پایین بیندازید و بروید، یا از دور دست تکان دهید و یا باید پیش آن ها رفته و با هر 15 نفر حاضر در جمع دست بدهید. در غیر این صورت دور از ادب است و آن 14 نفر هرگز بی ادبی شما را فراموش نمی کنند.
خنده دار است نه؟ تمام سال هایی که در بوندی زندگی کردم، این آداب را رعایت کردم. در مراسم بهترین های سال فیفا، درست قبل از شروع مراسم، با پدر و مادرم قدم می زدم و ژوزه مورینیو را آن طرف اتاق دیدم. قبلا هم ژوزه را دیده بودم اما او با چهار یا پنج نفر دیگر ایستاده بود و صحبت می کرد. آن لحظه می خواستم به مورینیو سلام بدهم و می دانستم اگر اینکار را انجام دهم، طبق عادت به آن 4 نفر دیگر هم سلام خواهم داد.
«بهتر نیست برای مورینیو دست تکون بدم؟ اصلا برم یا نه؟» بالاخره تصمیم گرفتم بروم و با او دست بدهم. سپس با دوستانش هم دست دادم. «بونژو» می گفتم و سپس دست می دادم. «بونژو، بونژو، بونژو، بونژو» و اوضاع خنده دار شده بود چون می توانستم از قیافه آن ها ببینم که متعجب شده بودند و می گفتند «اوه، قراره به هممون سلام کنه؟ با هممون دست بده؟» وقتی جمع را ترک کردم، پدرش داشت می خندید و می گفت «همان عادت های بوندی...»
نمی دانم، بیشتر شبیه یک واکنش بود. در بوندی به ما دست دادن را به عنوان ادب یاد داده بودند. در بوندی ارزش هایی یاد می گیرید که فراتر از فوتبال هستند. یاد می گیرید با همه یکسان رفتار کنید، چون می دانید که همه یکسان هستند و همه رویای خودشان را دارند. من و دوستانم امیدوار نبودیم که فوتبالیست شویم. انتظار نداشتیم. ما برنامه ریزی نکردیم. ما رویاپردازی کرده بودیم. پوسترهای زیادی از زین الدین زیدان و کریستیانو رونالدو داشتم - اگر راستش را بگویم، از نیمار هم پوستر داشتم و خودش این را می داند و با من شوخی هم می کند اما این یک داستان دیگر است و فعلا تعریف نخواهم کرد.
گاهی اوقات مردم از من سؤال می کنند که چرا استعداد زیادی از محله های ما به فوتبال معرفی می شوند؛ مثل اینکه انگار چیزی در آب و خاک این محله وجود داشته باشد و یا ما به روش دیگری مانند بارسلونا تمرین می کنیم. اما نه، اینطور نیست. اگر به تیم آاس باندی سر زده باشید، بدون اغراق یک خانواده کاملا فروتن خواهید دید که در قالب یک خانواده کنار هم جمع شده اند. چند عدد ساختمان و چند زمین چمن مصنوعی. فکر کنم در نهایت این فوتبال و عشق خالص درون ما است که تفاوت را رقم می زند. هر روز، مثل نان و آب؛ مثل زندگی.
در دوران مدرسه، مسابقات داشتیم که کلاس های ششم، هفتم، هشتم و نهم شرکت می کردند و مثل جام جهانی بود. جایزه، یک کاپ 2 یورویی بود اما طوری رفتار می کردیم که انگار مساله مرگ و زندگی است. تیم ها از دختران و پسران تشکیل می شد. البته همه دختران نمی خواستند در مسابقات حضور پیدا کنند. یادم می آید به دوستم التماس می کردم بیاید و با ما بازی کند و اگر قهرمان شویم، برایش آن کتاب رنگارنگ و قشنگ را بخرم.
بیشتر بخوانید: به قلم بنجامین مندی در The Players Tribune؛ زنده باد فرانسه
شاید فکر کنید اغراق می کردم اما واقعا برایمان مهم بود. «ببین، این برام مهمه، نمی تونم ببازم.» باور کنید به قدری همه چیزمان را در زمین می گذاشتیم که گویی مسابقات ژولی ریمه برگزار می شود و ما مردان اصلی فرانسه هستیم. معلمانمان هم کمی سختی نکشیدند. از همه آن ها معذرت می خواهم چون روزهایی را یادم می آید که با 9 اخطار انضباطی از مدرسه به خانه برمی گشتم و با این وجود، سرمست بودم.
«کیلیان تکالیفش رو انجام نداد. کیلیان بازم تکالیفش رو انجام نداده. کیلیان کیف و کتابش رو فراموش کرده بیاره. کیلیان تو کلاس ریاضی در مورد فوتبال حرف می زد.» این ها بخشی از مشکلات معلمان با من بودند. سر به هوا بودم و اصلا نمی توانستم روی درس و مشق تمرکز کنم اما مثل تمام انسان ها، نقطه عطف زندگی من هم باعث شد که عوض بشوم. مسابقات کوپا 93 که به نیمه نهایی رسیدیم. شفاف و زیبا به یاد دارم. بازی قرار بود در ورزشگاه واقعی گانی برگزار شود و حتی به خوبی می دانم چهارشنبه شب بود.
پیش از آن، هیچوقت در استادیوم بزرگی بازی نکرده بودم. ترسیده بودم؛ هراس داشتم و حتی نتوانستم خوب بدوم چون تحت تاثیر جو بودم. بعد از بازی، مادرم به سمت من دوید و گوشم را کشید. او به خاطر بازی بدی که انجام دادم، عصبانی نبود، بلکه به خاطر ترسم، عصبانی بود.
▬ برای خواندن سایر قسمتهای مجموعه The Players Tribune، روی برچسب این مجموعه یادداشتها کلیک کنید. در این مجموعه، به چالش ها و دغدغه های بازیکنان بزرگ و جوان، از کودکی تا به امروز پرداخته شده است.