نزدیک ۳۰ سال پیش بود 😢 بعد از اموزشی افتادم زاهدان😢
توی یگان ، آش خور بودم 🤕 و هر وقت ارشد عصبانی میشد هاااار میشد به جووون ما اش خورها که تازه وچند هفته و در نهایت چندماه بودیم به اولویت آش خوری شوووووونمووون رو پاره میکرد
یک بار بدجوری به جوونم هار شد
و من رو سینه خیز روی اسفالت تا دم دژبانی برد و برگردوند و جر خوردم و آفتاب توی کله ام میزد🤕 از شدت گرما شونم خیس شده بود و لباس هام هم جر خورده بود و دکمه ها کند شده بود و دست ها تاول زد بود و خلاصه شووونم رو پاره کرد😭
🤕🤕 از سیم های خاردار و دیوار پریدن انور و فرارکردم😢😢
و تا ۲ماه موندم توی تونه ، وقتی برگشتم ، آش خورهای جدید ، زیادی اومده بودند اونم ۲۰ نفر😆😆
دیگه ارشد هاار میشد به جوون اون ها
من خاطره های بدی زیادی رو تجربه کردم 😢😢.