مطلب ارسالی کاربران
بخاطر بسپاریم،،
ما مجبور نیستیم به دیگران ثابت کنیم که چه کسی هستیم،،،! اما بدون شک هر شخصی دوست دارد که خودش را بشناسد، معمولا چکیده حرفهای اطرافیان که منعکس کننده رفتار ماست، تصور ذهنی ما از خودمان است،اما واقعیت ایناز ست که رفتارها و حرکات ما به نسبت همان موقعیت و مصلحت همان لحظه بوده و این یعنی نقض تصوری که از خودمان داریم،
این مطلب شاید جذابیت نداشته باشد در عوض به معنویات و معصومیت از یاد رفته، و میزان درجه تکامل انسان برای رسیدن به کمال یادآور میشود،
کما بیش در مورد موضوعی که میخوانید مطالب بسیاری نوشته میشود، این یکی اما یک تجربه شخصی است،شخصی که به خاطر اینکه حقش در آستانه ضایع شدن بود،با وجود تمکن مالی خوب،اما دستهایش را از زندگی شست و کاملا از محیط اجتماع و خانواده دوررشد و فقط شبها برای خوابیدن به دفتر کارش میرفت، او ابتدا از روی عصبانیت این کار را انجام داد ولی با گذر روزها کاملا به کاراکتر تازه ایی تبدیل شد، در این مدت خود را از دیدن تلویزیون،رادیو و رسانه محروم کرد، و گویا فقط خودش مخاطب خودش بود، تمام طول روز را در یک آرامگاه (قبرستان) سپری میکرد و حتی گاها تا پاسی از شب آنجا بود، اطرافیان دو مدل به وی نسبت دادند ،بعضی میگفتند که دیوانه شده و از دست رفته، گروهی دیگر معتقد بودند او فیلم بازی میکند چون فوق العاده آدم باهوش و متشخصی بود، مجال گفتن تمامی جزییات نیست،یکی از افسران کلانتری منطقه میگفت معمولا در گشت های شبانه وی را در قبرستان میدیده تا آنجا که اعتراف کرد که شبی ساعت 3 بامداد بهمراه دو سرباز و ماشین گشت از نزدیک او را دیده و از او خواسته بخاطر امنیت خودش و خودرویش آنجا را ترک کند، افسر میگفت محیط آنجا بقدری تاریک و ترسناک بود که ما شیشه خودرو را پایین کشیدیم و با او صحبت کردیم و حتی پیاده نشدیم! و در پاسخ خیلی خونسرد به ما گفت که نگران او نباشیم، عجیب و قابل تامل بود، کسی نمیدانست او چگونه این همه مدت را تک و تنها سپری میکند، تا اینجا را به خاطر بسپرید تا به موضوع شناخت انسان از خود برسیم، آری آن شخص به واسطه یک اتفاق از آدمها دل کنده بود و بدنبال چیزی با کسی غیر از آدم میگشت، او از خدا شاکی بود و تقریبا اعتقادش کمرنگ شده بود،چون دو سال تمام در یک نقطه چه دوستانه چه با لحن دشمنی، از خدا پاسخ میخواست! شاید برایتان کمی گنگ به نظر یرسد، اما الان بیش از پنج سال از آن زمان میگذرد، او پس از دوسال به روال عادی زندگی برگشت،کسی نمیداند موفق شد یا نه،اما رفتارش آنچنان تغییر کرد که تقریبا تمام مردم آن منطقه برای پی بردن به سر این داستان به قسمتی از آرامگاه که بیشتر اوقات آنجا بوده میرفتند و نماز و قرآن میخواندند،در صورتیکه آن شخص اهل نماز و قرآن نبود و هنوز هم نیست اما رفتارو کردار و صحبتهایش در حد یک انسان پاک و فاقد کوچکترین خطا و گناه، کاملا متمایز از مردم عادی و خیلی برجسته شده، نمیدانم او خودش را شناخت؟ خدا را شناخت؟ خودش را پیدا کرد؟ خدا را گم کرد؟ هرچه بود کسی نفهمید، من هم فقط بواسطه اینکه شاهد این داستان بودم آن را روایت کردم شاید کسی موضوعی مشابه و یا پاسخی از دل این مطلب بیرون بکشد.