نمیدونم از کجا شروع کنم ، بذارید از مدرسه بگم معلمهای عقده ای که همیشه یه تیکه شلنگ یا کابل همراهشون بود ، صبح به صبح سر صف //شد جمهودیه اسلامی بپا // میخوندیم تو سرما و تو گرما (یه هفته صبح میرفتیم یه هفته عصری بودیم) .کلی مرگ بر میگفتیم اونم با چه صدای بلندی ، چون اگه صدا تو محل نمیپیچید اجازه سرکلاس رفتن نداشتیم . کله های تراشیده .که اگه دو روز دیرتر موهارو ماشین مکردیم یه چهارراه وسطش کلمون باز میکردن .
نیمکتهای سه نفره که موقع امتحان نفر وسط میرفت زیر میز.
بازدید ناخنها روزای شنبه که خدایی نکرده یخورده بلند شده باشن.
از برنامه های تلویزیون بگم که یه هفته انتظار میکشیدیم میتی کومان رو ببینیم . یا با اون کارکتر وحشتناک هاپوکمار و البته قیافه ترسناک مادربزرگه سرگرم میشدیم .
سریال سالهای دور از خانه ( اوشین) رو کلا داستانشو عوض کردن ( اوشین در اصل یه زن بدکاره بود) و بعنوان یه قهرمان بهمون نشون دادن.
اگه یه پنج تومن یا ده تومنی دستمون میومد(البته که تک تومنی) چی میخریدیم ؟ آرد نخودچی که با نی میکشیدیم بالا حالا معلوم نبود آرده تو ریه میره یا تو معده 😂 . یا از اون ماهی شکلاتیا میخریدیم .
یه سری از بچه های هم سنمون که وضع مالیه خونوادشون بهتر بود میرفتن آتاری بازی میکردن.اون دسته ای که فقط یه دکمه بالاسرش بود میگرفتنو هواپیمارو هدایت میکردن . ما هم با حسرت نگاه میکردیم😭 . بعدش میکرو اومدو جناب قارج خور😞.
بزرگتر شدیم هیچ سرگرمی نداشتیم نصف روز مدرسه نصف روز هم شاگردی در یه مغازه ای چیزی.
جوون شدیم . مگه میشد دوست دختر پیدا کرد ؟ همه دخترا فراری انگار یه جنایت قراره اتفاق بیفته .موبایل نبود اینترنت نبود چت نبود رووم نبود . نهایتش یه نامه بود که با کلی ترس و لرز دست یه بچه کوچولویی میفرستادیم واسه طرف😭
ازدواج کردیم تو دنیایی پر از دروغ پر از نیرنگ و از اونجا بود که دیگه کارمون تموم شد . ن تفریحی ن رقصی ن پارتی ن عشق ن هیچ ن هیچ ن هیچ .
حالا هم موهامون جو گندمی شده .گیر کردیم که نوجوونیم ؟ جوونیم؟میانسالیم؟پیریم؟ چی هستیم واقعا .
بشخصه احساس پیری میکنم .
( البته بودن کسایی که وضعشون این نبوده )