دوستانی که متن زیر رو میخونن خدمتشون عرض کنم متن پایین برگرفته از یک کتابی هست که هنوز کامل نشده و خیلی هم طولانی و حجیم و عمیقه.تو این کتاب همه چی بطور غیر مستقیم بیان میشه! من هر کجا که (....یا به اصطلاح نقطه چین) میزارم به خاطر اینکه متن قطع شده و به پاراگراف دیگه ای وصل شده،دلیلشم طولانی بودن داستان و همینطور به چاپ نرسیدنشه،من سعی کردم مطلالبو جوری بچینم که بصورت خلاصه و البته به همون اندازه واضح باشه.
اینم اضاف کنم که هیچ جمله ای تو این داستان بصورت صریح نوشته نشده و همش استعاره هست.100درصدش استعاره هست و مثل یک معای 100صفحه ای میمونه.
تنها خواهشی که از شما دارم این است که سطحی به متن نگاه نکنید.
*خوشحال میشم نظرات شمارو بخونم*
صبح ها ساعت 5،برخی اوقات زودتر برخی اوقات دیرتر... خلاصه نمیذاشت راحت بخوابم.....
صدای بلندش،لحن تندش،زبان نیشگونش و قیافه زشتش آرامش زندگیم را بهم ریخته بود. توی شهرمون کسی در موردش حرف ناگواری نمیزد، مدام ازش تعریف میشد! مدرسه خانه خیابان محافل ... آه که چقدر وجودش مرا میرنجاند... مدام مرا تشنه نگه میدارد،نمیگذارد که غذا را گرم سرو کنیم .از وقتی به شهرمان آمده همه لاغر شده اند! گفته میشه یه جایی بسیار دورتر از شهر ما یک شهر دیگری هست که مردمانش او را رانده اند برای همین است که دست از سرمان بر نمیدارد ،شاید چون دیگر جایی برای رفتن ندارد،شاید هم مارا بخاطر ضعیف بودنمان دوست دارد چونکه اینبار خیالش تخت است که حتی اگه خودش خواب باشد مردم شهر از ترسش بیدارند...
همه عاشقش هستند گویی افسونگر است، انگار فقط منم که صورت بی نقابش را میبینم گویا فقط منم که دوستش ندارم....
یک رفیقی دارم آدم احمقی است! اما به او اعتماد دارم...
یک روز به سراغ رفیق احمقم رفتم و از او درخواست کمک کردم ازش خواستم راه حلی بدهد چرا که از شدت خفقان در یک قدمی مرز دیوانگی رسیده بودم، خوبی آدمای احمق به آن است که راه حل های ساده و ابتدایی میدهند همانهایی که هیچگاه به مغز پر تلاطم امثال من نمیرسد. بهم گفت دو راه حل بیشتر نداری : یا خودت را به آن سوی دیوارهای بلند شهر برسان یا بمان و او را بکش.