Fantasy Aخاطره زیاده ولی فقط یکی از کوچیکاشو میگم
سال 1 دبیرستان با یکی از رفیقام که خیلی پایه بود کلاس اجتماعی پیچوندم که خبرم برا اولین بار کلاس بپیچونم که برم درس بخونم آقا خلاصه من نشستم درس خوندن و رفیقم گرفت خوابید من درسم که تموم شد گفتم آریا(اسم رفیقم بود) من گشنمه بریم یه چی بگیریم بخوریم گفت بریم خواستیم بریم بوفه گفت نه بوفهدار میفهمه کلاس پیچوندیم کسی هم ورزش نداره کارمون ضایعس . بریم یه سر بیرون یه چی بخریم ما هم چون تیزهوشان بودیم در مدرسه چهار طاق باز بود این بود که راحت اومدیم بریم بیرون یهو دیدیم یه وانتی تو حیاط مدرسه پشتمونه یکی هم داد میزنه وایسین خلاصه فک کردیم پی ماس (چون یه بار کتاب دار مدرسه با وانت پی یکی از رفیقام افتاده بود وقتی میخواست بپیچونه )این شد که ماهم مثل اسب دویدیم در رفتیم از خیابون منتهی به مدرسه اومدیم پایین تو چهارچوب ورودی یه مغازه قایم شدیم بعد آریا برگشت گفت پسر چه خوب در رفتیم هیچ وانته نیست منم برگشتم گفتم آره ولی چه هره میشد اگه الان معاونمون(که به خاطر منظبت بودن ما با ما خیلی بد بود) الان اینجا بود میدیدمون بعد یهو نگاه کردم اون سر خیابون دیدم تو ماشین نشسته داره نگامون میکنه با دست مثل مبارز های کنگ فو میگه بیاید اینجا به آریا گفتم ا جدی اونجاس گفت زر نزن ولی خب جدی اونجا بود و ما رو سوارمون کرد بردمون مدرسه و دیدیم هیچ وانتی وجود نداره و بعدش هم که معلومه چی کرد دیگه . خلاصه که اینکه من نتیجه اخلاقی گرفتم که : 1-همیشه مثل قبل کلاس بپیچونم و برم خوش گذرونی نه اینکه برا تست بخونم2- هرکی هر جا داد میزنه با من نیست 3- اینکه حواسم باشه از خدا چی میخوام و میگم چی مزه میده