Hossein real (م...یاد خاطره ای افتادم. من و دختر عمم که 2 سال ازم کوچکتره تو بچگی هم بازی بودیم. البته تو خونواده پدری و مادری خیلی همسن داشتم و با همه هم، هم بازی، اما با این دختر عمم چون خونشون نزدیک بود بیشتر بازی میکردم. بعد قیافه هامون شبیه هم بود. ااز بچگی عمم به شوخی میگفت اینا برای هم ساخته شدن. بعد تو کل خانواده هم میگفتن شما زن و شوهرید. دیگه کم کم بزرگ شدیم و فاصله مون از هم بیشتر شد و خونه دوتامون جابه جا شد، اون رفت سمت نقاشی و.. من سمت فوتبال و ریاضی. یه بار دیگه وقتی دبیرستان بودم فک کنم سوم، خانواده پدری همگی دور هم جمع شده بودیم. بعد یکی باز پای شوخی رو باز کرد گفت کی قراره بری خواستگاری دخترعمت. منم خجالتی بودم تو این مسائل گفتم من، نسترن ( نام دختر عمم) رو خیلی دوست دارم اما برام مثل خواهر میمونه و اینجور حسی ندارم بهش. بعد یهو یکی دیگه از دختر عمه هام که دختر خاله نسترن میشد (اما 7، 8 سال ازم بزرگتر بود) با لحن خیلی بی ادبانه گفت :تو در حد اون نیستی براش کلاس نذار. باید از خداتم باشه.
همونجا تو دلم گفتم آخه حرام لقمه تو سر پیاز بودی یا ته پیاز اصلا. بعد ها فهمیدم برای برادرش یعنی پسر عمم بحث خواستگاری از نسترن رو پیش آورده (تو همون سن) و مامان نسترن هم گفته خجالت بکشید این تازه 15 سالش شده. اینا هم عقده ش رو از من گرفته بودن فکر کردن نسترن مثلا خاطر منو میخواسته.