مطلب ارسالی کاربران
#داستان W
#داستان
پیرمردی سه پسر داشت که هیچکدوم تحویلش نمیگرفتن و ازش نگهداری نمیکردن ...
یه روز سه تاشون رو جمع کرد و گفت : من گنجی دارم که یه جایی زیر خاک مخفیش کردم، هر کدومتون بهتر ازم مراقبت کرد میدمش به همون!
خلاصه سه تاشون به خوبی ازش مراقبت کردن تا وقتی خواست بمیره جای گنجو بهشون گفت ...
وقتی رفتن جای گنجو کندن دیدن یه صندوقچه قدیمی اونجاس، بیرونش آوردن دیدن یه شاخ بزه روش نوشته " همین تو کـونِ سه تاتون "