بعد از اتمام جلسه تیم و شهردار به سمت ریموند آمدند..
شهردار (با خنده): جناب پال به اکسر خوش اومدین
ریموند: متشکرم قربان..سپاسگذارم که کمکم کردین..
شهردار: خواهش میکنم،من به تیم ادگار عزیز و پدر مرحوم شما بدهی های فراوانی داشتم که از این طریق تونستم اندکی جبران کنم.
در همین لحظه ریموند را به بازداشتگاه بردند و دوروز بعد به زندان معرفی شد..
زندان کوچک اکسر اسمی نداشت و فقط با لفظ "زندان" یا "زندان شهر" از آن نام میبردند.
با ورود ریموند به زندان رییس زندان به سوی وی آمد..
سرنی: آقای پال من مایک سرنی رییس زندان ام،و اومدم درخواستی ازتون بکنم،مجرمان ما آدمای خشن و بزهکاران اجتماعی بزرگ نیستند بلکه افرادی اند
که از روی ناچاری و فقر مرتکب دزدی یا چیزی شبیه به آن شده اند،بنده از سوابق کاری شما آگاهم و امیدوارم زندانیها را آموزش دهید و تربیت کنید
در عوض من هم قول 4 سال زندگی خوب و بدون سختی های معمول زندان را به شما میدهم.
ریموند از پیشنهاد رییس زندان خرسند شد و در همان لحظه آن را پذیرفت
او همیشه فکرد میکرد که هیچکس هرگز نمیتواند معلم شود..بلکه باید معلم به دنیا بیاید و این استعداد بی نظیر را
همچون الماسی در درون خود می دید.
خیلی زود لیستی از کتب مورد نیاز و لوازم و نوشت افزار تقدیم رییس کرد..
ریموند با تمام وجود میخواست به همه خواندن و نوشتن یاد بدهد ولی این خواسته نه از روی مهربانی و گشاده دلی بلکه برای
سیراب کردن عطش غرور خود و ارضا کردن حس خودبرتر بینی اش بود..
هدف او از آموزش زندانیان ساختن انسان هایی بهتر از آن ها نبود بلکه این بود که فقط احترام و عزتی در زندان کسب کند..
یکماه از کلاس ها میگذشت..
در زندان کاری نمیکرد جز مطالعه و تدریس..
زندانیها و حتی ماموران زندان او را (آقای معلم) صدا میزدند.
روند پیشرفت زندانیان متفاوت بود..بعضی ها از قبل چیزهایی میدانستند یا بعضی ها نبوغ یادگیری بیشتری داشتند.
در این بین پسری 18 19 ساله به اسم آری هیچ یاد نگرفته بود..یکماه درجا می زد.
آری بدبخت بینوایی بود که بخاطر کم فروشی از مغازه ای که در آن کار میکرد اخراج شده و روانه زندان گشته بود.
بعد از کلاس ریموند با آری تنها ماند.
ریموند:پسرم مشکلت چیه؟
آری:من استعدادی ندارم قربان،هیچ چیزی نمیتوانم یاد بگیرم،متاسفم.
ریموند:من در طول زندگی ام آدمای جور و واجور زیادی دیدم آری،ولی هرگز کسیو ندیدم که تو هیچ چیزی استعداد نداشته باشه
تنبلی و کم کاریِ خودت رو به عنوان بی استعداد بودنت جان نزن و خودت رو الکی متقاعد نکن..
تلاش کن تا تبدیل شی به چیزی که میتونی باشی..من بهت باور دارم.
ریموند هرگز باوری به آری نداشت و این حرفها را صرفا برا اینکه تلنگری باشد گفته بود.
اما آری که در تمام عمرش چیزی جز دستور،توهین و حرف زور نشنیده بود همین چند جمله ریموند بشدت تکانش داد..
خود را مثل کسی می دید که از ترس غرق شدن لذت دریا را نچشیده بود..
و چنین افکاری جرقه ای شد و آری همانند انبار باروتی منفجر شد
در ماه پنجم حبس ریموند آری پیشرفت عجیبی کرده بود و ریموند هم بخاطر سطح بالای او نسبت به سایرین برنامه تدریس متفاوت و
سنگین تری برایش داشت..
تیم در این پنج ماه چندباری به ملاقات ریموند آمده بود..بسبت به اتفاقات زندان علاقه نشان میداد و به ریموند گفته بود که
به محض آزاد شدن آری کاری برایش دست و پا خواهد کرد.
تیم ادگار 32 ساله ریموند را برادر بزگرتر خود میدانست و همیشه حاضر بود بخاطرش هرکاری کند..زمین های کشاورزی زیادی از پدرش به ارث برده بود
و وضع مالی مناسب در کنار شخصیت دوست داشتنی و بزرگوارش باعث میشد در زمره بزرگان شهر باشد..
7 ماه که از زندان ریموند میگذشت آری از زندان آزاد شد،تیم پر و بال ش را گرفت و آری هم دیگر آن پسرک سابق نبود..
اعتماد به نفس و قدرت زیادی احساس میکرد،از کار در زمین های کشاورزی و کارخانه ها شروع کرد و پله های ترقی را به واسطه نبوغ و درایت خود
به سرعت طی میکرد..
در همین منوال یکسال از حبس ریموند گذشت..
سرصبح برا ملاقات صدایش زدند..وقت ملاقات نبود..