رُ هّْاممیگن یارو جلو در کاخ یکی از شاه های قاجار نگهبانی میداد
شاه اومد گفت سردت نیست
نگهبان گفت سردمه اما مجبورم
شاه گفت میرم یکی از لباسام رو برات میارم
شاه رفت داخل یادش رفت لباس بیاره
صبح جنازه ی نگهبان افتاده بود جلو در
یه کاغذ کنارش بود که روش نوشته بود
من هر شب سرما رو تحمل میکردم
اما امید به کمک رسانی تو منو از پای در اورد
این رو ننوشتم که بگم امام زمانی در کار نیست
اینو نوشتم که بگم اگر هم باشه اونطوری که شماها خیال میکنین نیست
از این بیهودگی در بیان:/