みΘЗεУɳ یه BÆŘÇÅ فنبرا من ترسناکترین چیزی که تا حالا رخ داده بختک بوده
شب بود و دیگه داشت خوابم میبرد. حدود 3 نصف شب بود که یک دفعه بیدار شدم. فقط میتونستم مردمک چشم رو حرکت بدم و به سختی نفس میکشیدم.
تاریکی مطلق بود و منم کنار داداشم توی اتاق خوابیده بودیم.
داداشم که خوابش خیلی سنگینه و بسختی بیدار میشه:)
خلاصه هر کاری کردم نتونستم بیدارش کنم هر چی داد میزدم انگار اصلا صدام در نمیومد مثل این میموند که انگار از ته چاه داد بزنی و هیچ کس هم صداتو نشنوه!
بدنم قفل کامل بود و اصلا نمیتونستم تکون بدم خودمو که در همین حال یه چیز سیاهی اومد بالا سرم.
یا خدا دیگه داشتم سکته رو میزدم، تموم موهای بدنم سیخ شده بود و لامصب اومد بالا سرم شروع کرد به نفرین کردن و منم داشتم خفه میشدم و از شدت ترس چیزی نمونده که سکته کنم که یدفعه به خودم اومدم و تونستم خودمو حرکت بدم
دیگه تا صبح اصلا خوابم نبرد و تا چند شب ذهنم مشغول بود که مبادا دوباره سراغم بیاد که خدا رو شکر تابحال تکرار نشده:) و امیدوارم دیگه اتفاق نیوفته:)