The Endکلاس دوم دبیرستان بودم؛ اولین رو بعد تعطیلات نوروز بود که میخواستم برم مدرسه؛ لباسای نو و جدیدمو پوشیده بودم، عینک آفتابی هم خریده بودم؛ کلا همه چیم اوکی بود و در حد ستاره های هالیوود! فقط کفشمو داداشم آورده بود و دو شماره برام بزرگ بود ولی هرجور بود میخواستم تیپم جدید جدید باشه؛ ناچارا پام کردم و برای اینکه کیپ پام بشه، تو هر لنگش پشت پام یه جوراب کهنه گذاشتم که اوکی شه، و اوکی شد. مدرسه ما هم یه جایی بود که کلا اون منطقه پر از مدرسه بود ( دبیرستان دخترانه، پسرانه و ...). از اتوبوس اومدم پایین عینک آفتابی رو زدم چشمام؛ اون لحظه حس دیکاپریو رو داشتم؛ با غرور و سرمست راه میرفتم؛ از پشت عینک آفتابی میدیدم که همه دارن بهم نگاه میکنن؛ دخترا لبخند میزدن، پسرا هم همینطور؛ کم کم متوجه شدم که لبخندشون داره اوج میگیره و تبدیل به قهقهه های بلند میشه و بعضیا دارن دلشون رو میگیرن از خنده؛ ولی من کماکان سرمست و پرغرور پیش میرفتم؛ سر چهارراه که رسیدم دیدم بچه های تو اتوبوس، مینی بوس و سرویس مدارس، همه دارن بهم نگاه میکنن و غش کردن از خنده؛ متوجه چیزی نشدم و همچنان سرمست و ..... . تا اینکه دیدم یه دختره ای که چشاش از بس خندیده بود، سرخ شده بود و اشکش دراومده بود، اومد جلو و گفت کفشتون و باز زد زیر خنده؛ سریع نگاهی به کفشم انداختم و دیدم که ای دل غافل! اون جورابای کهنه از پشت کفشام زده بودن بیرون و آویزون شده بودن و منظره ای بس خنده دغر پدید اورده بودن! سریع کفشام از پام دراوردم و با سرعتی که تا حالا در خودم ندیده بودم فرار کردم.
پ.ن: دیگه هیچوقت از اون مسیر مدرسه نرفتم و میرفتم ایستگاه بعدی پیاده میشدم؛ ولی تا مدتها بعد میدیدم که دخترها و پسرهایی رو که میگفتن این همونه ها و میخندیدن؛ بیشتر از بیست سال از اون موقع گذشته، ولی هنوزم گاهی که میبینم تو خیابون مردم دارن میخندن، با خودم میگم که نکنه اینا هم اون روز شاهد و ناظر ماجرا بودن :((