بوف کور داستان زندگی و پارهای از خاطرات یک انسان رنجور و منزوی است که در دو بخش و به صورت راوی اول شخص روایت میشود.
بخش اول:
راوی نقاشی منزوی و تنهاست که کارش نقاشی روی قلمدان است و تنها یک نقش را روی قلمدانها میکشد: دختری با لباس سیاه که شاخهای گل نیلوفر آبی را به طرف پیرمردی گرفته است که شبیه جوکیان هندی است و زیر درخت سروی چمباتمه زده است، و بین آنها جوی آبی فاصله انداخته است.
یک روز سیزدهبهدر، راوی از سوراخ دیوار خانهاش ـ که یک خانۀ کوچک دورافتاده و خارج از شهر است ـ منظرهای عجیب میبیند: در بیابان نزدیک خانهاش پیرمردی قوز کرده در زیر درخت سروی نشسته و یک دختر جوان استاده و به او گل نیلوفر کبودی را تعارف کرده است.
راوی از همان روز شیفتۀ چشمان جادویی آن دختر میشود و به قول خودش، نوری در زندگیاش تجلی میکند که در روشنایی آن، یک لحظه همۀ بدبختیهای زندگی خود را میبیند.
از آن روز، راوی روزهای بسیاری را به امید یافتن آن زن اثیری در اطراف خانهاش جستوجو میکند تا اینکه یک روز او را در آستانۀ در خانهاش میبیند که خودش را به راوی تسلیم میکند.
دختر به خانۀ او میرود و همانجا روی تخت او میمیرد. راوی چشمهای آن زن اثیری را برای خودش نقاشی میکند تا بتواند برای همیشه داشته باشدشان و بعد، برای اینکه کسی نفهمد یا به قول خودش چشم نامحرم بر آن اندام اثیری نیفتد، او را قطعهقطعه میکند و با کمک پیرمردی خنزرپنزری در گورستان دفن میکند. گورکن، در حفاریاش گلدانی را مییابد که به رسم یادگاری آن را به راوی میدهد. او بعد از برگشتن به خانه درمییابد که روی گلدان (گلدان راغه) یک جفت چشم درست مانند همان نقاشی خودش، کشیده شده است.
راوی تصمیم میگیرد که نقاشی خودش و نقاشی روی گلدان را روبهرویش بگذارد و تریاک بکشد. او در اثر کشیدن تریاک به خلسه میرود و در عالم رؤیا به قهقرا میرود و خود را در محیطی مییابد که علیرغم تازه بودن، برایش کاملاً آشناست.
بخش دوم:
در بخش دوم (که در واقع ارتباط نزدیکی با همان عالم رؤیا در پایان بخش اول دارد)، روای ماجرای زندگیاش را برای سایهاش مینویسد که با ولع هرچه تمامتر کلمات او را میبلعد. در اینجا راوی مردی است که با زنش (دختر عمۀ راوی است) و دایهاش که دایۀ زن او هم هست، زندگی میکند. او در جوانی به خاطر یک توطئه از طرف زنش (زن لکاته) مجبور به ازدواج با او میشود. اما زن هیچگاه خودش را تسلیم او نمیکند. او فاسقهای طاق و جفت دارد و این راوی را بیشتر شکنجه میدهد. ظاهر این زن درست همانند آن دختر اثیری در بخش قبل است و مادر راوی یک رقاصۀ هندی بوده است.
راوی در طول این بخش به تقابل خود با رجالهها اشاره میکند که از نظر او «هر یک دهانی هستند با مشتی روده که از آن آویزان شده است و به آلت تناسلیشان ختم میشود و دائم دنبال پول و شهوت میدوند.»
جلوِ اتاق راوی، دکان قصابی است و نیز پیرمرد خنزرپنزری که بساطی از اجناس کهنه دارد. راوی کمکم متوجه میشود که لکاته با پیرمرد خنزرپنزری رابطه دارد و اعتراف میکند که جای دندانهای پیرمرد را بر گونۀ لکاته دیده است. و یک شب به اتاق زنش میرود و بعد از اینکه او را در آغوش میکشد، چون احساس میکند که آن زن لکاته مانند یک مار دور بدن او پیچیده است، با خنجری دستهاستخوانی که قبلاً آن را دور انداخته بوده است، اما به طرزی شگفتآور دوباره به دستش رسیده است، لکاته را میکشد. و در نهایت خودش را در آینه میبیند که به همان پیرمرد خنزرپنزری تبدیل شده است…
کتاب خوبی هست توصیه میشه بخونید