-هی بابی!
-بله
-نیوکاسل دیروز برد.
-آره منم تو ورزشگاه بودم.
-باما به کشوری میای؟
-نمیدونم
-ینی چی نمیدونم؟
-دیروز مربی بهم گفت من خیلی مشتری دارم وشاید باشگاه به خاطر منافع مالی منو بفروشه
-اما اما......
بابی شروع به گریه کرد.
-چه باشگاه هایی تو رو میخوان؟
-مربی بهم گفت منچستریونایتد ، فولام ، لیورپول و ناتینگام فارست
-اما اینا همه ابرقدرتن
-آره امروز عصر همراه پدرم باید برم باشگاه تا تکلیفم مشخص بشه
عصرشد.
بابی و پدرش به باشگاه رفتند.
هردوبه اتاق رئبیس واردشدند.
رئیس گفت:آه امدید بنشینید
بابی و پدرش نشستند.
-بابی رابسون با توجه به پیشنهادایی که برات اومده ما تصمیم داریم توروبفروشیم
بابی شوکه شد و به چشمان رئیس خیره شد.
https://www.tarafdari.com/node/1749936
لینک قسمت اول
داستانی واقعی اقتباسی از زندگی سربابی رابسون