این پیرن آبیه رو دیدید؟ همین چند وقت پیش از بین لباس های قدیمیم توی انباری پیدا کردم. به سادگیش نگاه نکنید، داستان های زیادی پشتش هست. یه نمونه این:
اون موقع سال ۱۳۸۵ بود؛ یا بهتره بگم ۲۰۰۶. وسطای سال تحصیلی، اوایل اسفند. از دانش آموزهای خوب مدرسه بودم، ۱۴ ساله بودم و نمره هام همیشه بین ۱۹ و ۲۰ میچرخید و جابهجا میشد.( خرخون نبودما، اشتباه نشه یه وقت😁😁😁)
یادمه بچهها تو اون روزهای نزدیک به عید(۲۰ روز مونده)تصمیم گرفتن بعد از مدرسه برن زمین چمنی که تازه ساخته شده بود. عشق فوتبال بودن.برا خودشون اکیپی داشتن، ۱۴،۱۵ نفر که منم کم و بیش باهاشون رفیق بودم. اون روز بعد از مدرسه رفتم خونه و از مادر اجازه گرفتم که باهاشون برم. اتفاقا زمین چمن هم دو تا چهارراه پایین تر از خونمون میشد.
جالبه از همه دیرتر رسیدم(!) و وقتی رسیدم خشکم زد. همه پیراهن بازیکن فوتبال مورد علاقهشون رو پوشیده بودن؛(کاکا، زیدان، کارلوس، رونالدو(برزیلی)، پویول و...) با شورت فوتبال و استوک و جوراب ساق بلند.
استوک؟؟!! پیراهن تیم فوتبال؟!! شورت ورزشی؟؟!!! اون وقت من با پیراهن خونه و شلوار شمعی رفته بودم.( خب همه بچه پولدار بودن، به جز من).
متأسفانه این تنها نکته شرم آور اون روز نبود. بزرگترین اشتباه من دست کم گرفتن بازی بقیه یا شاید دست بالا گرفتن فوتبال خودم بود. اون اکیپ همه باشگاه فوتبال میرفتن یا حداقل هرروز تو کوچه بازی میکردن. اون وقت من سالی یه بار اونم تو روز سیزده به در پام به توپ فوتبال میخورد. شرم آور، یا شاید فاجعه.
هرچی توپ بهم رسید لو دادم. پاس بلد نبودم، حتی اگه یار خودی بغل دستم بود. مثل برهای بودم که یه گله گرگ تو زمین محاصره کردن. سه گل خوردیم و هر سه گل تقصیر من بود. فکر نکنم لازم باشه بگم چه حرفایی شنیدم:
《توپ رو پاسس بده پاس!》
《چرا همون جا وایسادی؟؟》
"تو که فوتبال بلد نیستی چرا اومدی تو زمین؟"
همه اونا رفیقام بودن که چند سال باهم بودیم، یا حداقل من این طور فکر میکردم، یا بهتره بگم فوتبال رفیق نمیشناخت. تحقیر شده و سرافکنده برگشتم خونه. مستقیم از در رفتم حمام و در رو بستم. گریهام گرفته بود. گریه کردم.
روز های بعد، بعد از مدرسه مثل مرغی که از پشت قفس پرنده های آزاد رو تماشا میکنه به حصارهای زمین میچسبیدم و عاجزانه میخواستم از قفس آزاد بشم. یه بار که خیلی داد زدم یکی از بچه ها بهم نزدیک شد. اسمش رضا بود، مهاجم و از بهترین بازیکن های مدرسه بود:تو که تاحالا یه بازی فوتبال نگاه نکردی، کردی؟؟🤣🤣🤣" اشتباه میکرد. من فوتبال نگاه میکردم، با تلوزیون کوچیک مربعی خونه. مخصوصا جام جهانی، مخصوصا تیم ملی ایتالیا و مخصوصا آندرا پیرلو. شماره ۲۱، هافبک دفاعی، ایتالیا. شماره ۲۱، هافبک دفاعی، میلان.
بعد از اون روز دیگ برای تماشای بازی بچه ها به چمن نرفتم و تقریبا فوتبال بازی کردن(!)رو فراموش کردم.( البته بازی های فوتبال رو نگاه میکردم)عید شد اومد و مسافرت عید و بازی های منچستر یونایتد و البته میلان و پیرلو خاطرات اون روز رو تا حدودی از ذهنم پاک کرد. تا این که تو ماه اردیبهشت یه روز پدرم با این لباس آبی اومد خونه.( اون موقع تو خانواده مابچه ها خیلی حق انتخاب نداشتن.) بهم گفت بپوش تا ببینم اندازت میشه. معلوم بود از محل کارشآورده بود. پوشیدمش، یه کم برام بزرگ بود و همون لحظه چیزی مثل بمب توی وجودم ترکید. حس کردم بازیکن تیم ایتالیام، حس کردم تو زمینم، و در کمال تعجب میخواستم فوتبال بازی کنم. تا آخر روز دلم طاقت نیاورد:《بابا، میشه برام یه توپ فوتبال بخری؟》
جوری نگاهم کرد انگار گفتم "میشه با موتور هوندا بریم رو ماه کباب بزنیم؟؟" بعد چند لحظه ریشش رو خاروند و گفت:《 باشه، ولی به شرطی که امتحانات نهایی رو بیست بشی》.
《باشه، حتمااا!! 》.
مثل همیشه بیست شدم( هه هه هه😁😁😁)و مثل همیشه پدر به قولی که به پسر داده بود عمل کرد و برام تو تابستون یه توپ فوتبال خرید. چهل تیکه، اما ارزون. سیاه و سفید، اما اون موقع از نظر من از " آسمان پر ستاره ونگوگ" هم درخشان تر و زیباتر بود. از اون موقع من لباس آبی رو میپوشیدم و هرروز با توپ میرفتم توی حیاط و تمرین میکردم از اول ظهر تا وقتی هوا تاریک میشد. به در و دیوار شوت میزدم و توپ های برگشتی رو استپ میکردم. به کنار توپ ضربه میزدم تا مثلا " کات دار" بشه، به عشق پاس های بکهام. با دیوار پاسکاری میکردم. بعد از سه هفته( یا شاید بیشتر دقیق یادم نیست) شوتم خوب شده بود و حداقل میدونستم چجوری توپ رو زیر پام نگه دارم. این جوری میگذشت تا این که یه روز بعداز ظهر که مثل همیشه تو حیاط بودم، یکی صدام کرد:《آهای، اونجا چی کار داری میکنی؟》برگشتم و پسری رو دیدم که از پنجره خونشون کلشو گذاشته بود بیرون و صدا میزد. پسر همسایه. هم سن، هم مدرسهای و هم کلاسی. اسمش حسام بود، چپ پا و فوتبالش خوب بود.( در پست مدافع).
《 فوتبال بازی میکنم.》
《جدا؟ دوست داری باهم بازی کنیم؟》
《 باشه ، چرا که نه؟؟》
《 پس بیا تو کوچه》.
رفتم. با هم دست دادیم. گفت " بیا شروع کنیم. توپ دست تو ولی باید منو دریبل کنی". توپ رو انداختم زمین و در کسری از ثانیه اونو قاپید . حالا من باید توپ رو ازش میگرفتم. پای راستم رو به سمتش پرتاب کردم اما اون ناگهان توپ رو از پای راست به پای چشم داد و جلو انداخت و سریع از کنارم رد شد. یه پا دو پا. در چند دقیقه بعدی انواع و اقسام دریبل ها رو روی من انجام داد. وقتی از دویدن دور خودم به نفس نفس افتادم توپ رو به سمتم پرتاب کرد و گفت "پس تو چی تمرین میکردی؟"
"بیشتر شوت میزنم. هم بازی که ندارم" (اینو با شیطنت خاصی گفتم).
" منم هم بازی ندارم، دوست دارم بیام تو کوچه، اما بابام نمیذاره بیشتر از یه ساعت تو کوچه باشم. نظرت چیه هرروز ساعت سه بیایم بازی کنیم؟"
و هر روز فقط یک ساعت هم دیگر رو می دیدیم. به من یاد داد چه طور قبل از شروع کار خودم رو گرم کنم، چطور شوت های بهتری بزنم و دریبل نخورم( البته یه ذره). من دریبل هایی که میزد رو می دیدم و روزی هزار بار تمرین میکردم. یه پا دو پا، زیدانی، کشویی، سر توپ های مختلف و .... . بعد به دیوار شوت میزدم و توپ های برگشتی رو استپ میکردم یا اگه خیلی بلند برمیگشتن والی میزدم.( یه بار نزدیک بود شیشه خونه خودمون رو بشکونم). تا اوایل شهریور بیشتر اوغات فراغتم همین طور میگذشت یا کتاب میخوندم.( یه بار هم سعی کردم با ماژیک سیاه پشت همین پیراهنه مثل پیراهن فوتبال بنویسم ۲۱ و بالاش انگلیسی پیرلو اما مادرم به موقع رسید و کلهم رو کند. بگذریم). تا روز موعود رسید....
مثل همیشه راس ساعت سه تو کوچه منتظر حسام بودم. اما نیومد. بالاخره ساعت ۳:۳۰ با لباس بیرون و کولهی مدرسه( که لباساش توش بود اومد بیرون)
《ببخشید، امروز نمیتونم بیام، رضا( یادتونه دیگ؟؟) دیشب زنگ زده بود و گفته بود که بریم زمین برا فوتبال》.
کلمات ناخودآگاه از دهنم بیرون پریدند:" میشه منم بیام؟"
چند دقیقه با تعجب نگام کرد،" اگه میخوای بیا، ولی تو که تو تیم نیستی، چجوری میخوای بازی کنی؟"
"فقط بیام تماشا"
و بعد دویدم تا لباس بپوشم و آماده بشم. میتونید حدس بزنید کدوم لباس رو پوشیده بودم؟؟
.
.
.
رفتن من به زمین غوغا به پا کرده بود. بچه ها دو ساعت داشتن با حسام صحبت میکردند : آخه اینو برا چی آوردی این مگه بازی بلده؟ توپ جمع کن لازم نداریما؟؟! و.... . البته ظاهرا یار کم داشتن و یه نفر نیومده بود. رفتم تو زمین. بازی شروع شد. عقب بودم، مثلا مدافع. ولی در حقیقت جایی منو گذاشته بودن که کمترین احتمال رسیدن و برخورد توپ رو داشته باشم. پنج دقیقه، ده دقیقه. بازیکن های خودی به من پاس نمیدادن، انگار که وجود خارجی نداشتم. فریاد میزدم : به من پاس بدید! اما من را حساب نمیکردند. حدود ۱۵ دقیقه گذشته بود که تیم ما کرنر گرفت. همه بازیکن های ما رفتند توی محوطه حریف، البته به جز من، دروازبان و کسی که قرار بود توپ رو سانتر کنه. سه قدم عقب تر از محوطه جریمه ایستادم. سانتر کرد. توپ تو اون شلوغی یه سر یکی خورد و اومد سمت من. ارتفاعش کمی بیشتر از قدم بود. ناخودآگاه دست چپم باز شد، پای چپم رو ستون کردم و پای راستم رو عقب بردم. میلیون ها بار توی حیاط خونه والی زده بودم. صبر کن توپ به زمین بخوره،....بزن!
بووووووووووووووووووووممممممممم!!!!!!
سر ضرب و سنگین، اما خطرناک نبود. مستقیم رفت سمت دروازبان و در حالتی عادی گرفتنش خیلی سخت نبود. گفتم در حالت عادی، چون اون موقع تقریبا هشت نفر جلوی دروازه بودند. توپ به سر یکی از مدافعین خورد، کمونه کرد و خورد به تیر سمت راست و بعد رفت بیرون. کرنر. حیف شد....
همه هنگ کردند اما چند لحظه بعد اوضاع به حالت همیشگی برگشت،انگار هیچ اتفاقی نیافتاده! خیلی عادی رفتن تا کرنر رو دوباره تکرار کنن. سانتر کرد، اما این بار خوش شانس نبودیم. توپ جلوی پای رضا افتاد که مهاجم حریف بود و بدبختی این بود از همه بازیکن های ما جلوتر بود، تقریبا در موقعیت تک به تک با دروازه ما قرار گرفته بود، از همون محوطه خودشون. گفتم تک به تک، خب اشتباه گفتم، چون من جلوش بودم!!
مثل برق استارت زد. تا نیمه زمین خودی عقب رفتم. بازیکن های تیم ما میدویدند اما بی فایده بود، چون پشت سرش بودند. چند لحظه بعد به من رسید و از سمت راستم رد شد و من هم پا به پاش استارت زدم. از من سریعتر بود، اما من با تمام قدرت می دویدم. انگار از مرگ فرار میکردم و واقعا هم تحقیر حکم مرگ را دارد. دستم را روی شانهاش گذاشتم:کجا؟؟ نزدیک محوطه شده بود. سرعتم انقدر زیاد شده بود که داشتم زمین میخوردم و باز هم نیم گام ازش عقب تر بودم. و البته زمین هم خوردم(!). دراز کشیدم، پای چپم را چرخاندم و توپ را از جلوی پایش زدم. یه تکل خوب. توپ به اوت رفت.
بعد از این تکل بهم بیشتر اعتماد کردند، حداقل دو تا توپ به من دادند. ولی شاهکار من چیز دیگری بود. بعد از تقریبا یه ساعت یه کاشته گرفتیم. کمی متمایل به راست دروازه. دیوار دفاعی چیده بودند و پسری به اسم دانیال( یا شاید هم حامد، خوب یادم نیست) پشت توپ بود. من به سمتش رفتم و گفتم : من میخوام بزنم!
در حالت عادی باید میگفت برو بابا و خودش میزد، اما این دفعه فرق میکرد.
《بفرما!》
نفس عمیق کشیدم و دروازه را نگاه کردم. تمام حرصم را توی پای راستم جمع کردم و با گارد بکهام زدم( بله گارد دیوید بکهام؟ تاحالا ندیدید چجوری کاشته میزنه؟؟ دست راستشو باز میکنه و قبل از ضربه یه کم میپره). توپ از بالای دیوار دفاعی رد شد. ارتفاعش زیاد بود. با خودم گفتم : یا خدا، الان می ره تو دیوار. اما نرفت. به پایین تیرک افقی خورد، افتاد زمین، و به تور چسبید.
گل؟ یک هیچ؟ کاشته؟؟ این پسره؟؟؟
در حد یکی از کاشته های بکهام یا پیرلو نبود، کات خاصی نداشت، اما غافلگیرانه بود. همه به مدت چند ثانیه یخ کردند، انگار کسی زمان را نگه داشته بود. دستانم را باز کردم و فریاد زدم:
این منم! تک ستاره تیم میلان و گلادیاتور خط میانی ایتالیای قهرمان جهان، آندرا پیرلو!!
به اندازه تمام عمرم چرت گفته بودم. من پیرلوام؟؟ تک ستاره میلان؟؟( کاکا، سیدورف، شفچنکو، استام، دیدا، کرسپو.....) گلادیاتور خط میانی؟؟؟
اما کاشته انقدر غافلگیر کننده بود که حرفامو نشنیده بگیرن. دورم جمع شدن و تشویقم کردند، اولین کسی هم که آمد حسام بود.
اون بازی رو نبردیم ( دو دو شد) اما بعد از اون دیگ تحقیر نشدم و هر موقع خواستن برن چمن به من هم افتخار دعوت میدادن. منم تمرین هر روز فوتبال رو البته دنبال کردن بازی های پیرلو رو ادامه دادم، اما نه به شدت قبل.
بخواهید و تلاش کنید و مطمئن باشید که به هدف میرسید.❤❤❤