هر جا غزل به قافیه ی یار می رسد
ای دل حکایت تو به تکرار می رسد
یک روز صبح زود تو از خواب می پری
چشمت به او می افتد و پر در می آوری
او کیست؟ تازه قصّهی ما می شود شروع
بود و یکی نبود خدا می شود شروع
ناگه به خود می آیی و درمانده می شوی
دل خسته از بهشت خدا رانده می شوی
طوفان شروع می شود و ماجرا تویی
کشتی به آب می زند و ناخدا تویی
از شهر می گریزی و تنها، تبر به دست
حتی بت بزرگ دلت را شکسته است
یک روز دیگر از تو نجابت، نگاه از او
زل می زنی به چشم زلیخا و آه از او
این قصّه در ادامه به دریا رسیده است
یعنی عصا دوباره به موسی رسیده است
دل پادشاه گشت و سلیمان ماجراست
بلقیس پس کجاست که پایان ماجراست
ای روزگار! قافیه تنگ است و باز من
من یونسم دهان نهنگ است و باز من
وقتی خریده اند به سیبی تو را مرنج
نفروختند اگر به صلیبی تو را مرنج
یک روز صبح زود تو از خواب می پری
چشمت به او می افتد و پر در می آوری
او کیست تازه قصّه ی ما می شود شروع
بود و یکی نبود خدا می شود شروع
من منتظر نشسته که ناگاه می رسی
یک روز صبح زود تو از راه می رسی