دایی ایوالله، ایوالله!
این لقمهایه که تو، تو سفره ما گذاشتی؛ وگرنه من کجا و شیراز کجا؟
سرتو درد نیارم دایی، این دل لانتوری خودشو باخته، دایی با توام، پاک آقمرتضی افتاده تو هچل، نه راه پس داره، نه راه پیش.
دایی مصطفی! هر چی خودمو زدم به اون راه، دله دس ور دار نشد. صد رحمت به صد تا نیش چاقو. همچی زُقرُق میکُنه، همچی زُقزُق میکُنه که چار ستون بدنم میلرزه.
سرتو درد نیارم؛ تو مایههای نامردیه. نالوطی هیچی سرش نمیشه. یک بیآبروییه که دویّومیش خودشه. بد جوری خودشو باخته، رسوا الیالله، فهمیدی؟ راحتت کنم، کار آقا مرتضی افتاده دست یه الف دل. چی بگم؟ حکم، حکم اونه، دِ نالوطی. . . اینارو نخونده بودم، این دیگه چه رنگشه، حیرونم!
یه آدم گنده باهاس بشه نوچۀ یه وجب دل، آخه چرا باهاس همچی باشه؟ کی گفته؟ مگه من کیام؟ کی گفته که یه جوجه دل بشه اختیاردار آدمیزاد؟
دایی اینو بهت بگم: آدم، آدم ول معطله. . . من، من اینو میخوام، اونو میخوام نداره. باهاس دید که، باهاس دید که اون صاحب مُرده چی میخواد. این، این درست نیست دایی، درست نیست.
کار از یه جا خرابه. . . حالا از کجا خرابه، باهاس، باهاس، وقت گرفت از اوستا کریم پرسید.
دختر شیرازی، دل مارو بُردی
بُردی دل ما، غم ما نخوردی
چی بگم؟ آره، آره مگه من کیام؟ دِ درسته، حالیمه، من نه، تو. . . آره تو! تو که سرت تو حسابه.
چی؟ آره مچللییه، مچللییه، چی میگه اون چشات دایی، چی میگه اون چشات؟
آره، ریتن تنه، لاتی پیتاله. آره من سیا شدم، سیا شدم. خیلی خُب، مگه من، مگه من، مگه من، کیام؟ چرا به من میگی؟ مگه من کردم؟ مگه من گفتم؟ مگه من خواستم، من که سرم تو کفترام بود. کفترام.
تو، تو، تو منو راهی شیراز کردی، تو، دایی، تو منو هوایی کردی. . . کفترام. . .»