در سری یادداشت های The Players Tribune که بازیکنان داستان های جالبی از تجارب خود در زندگی شخصی و حرفه ای روایت میکنند، مارتین پالرمو، مهاجم سابق تیم ملی آرژانتین روایت های جالبی از تاثیر دیگو مارادونا روی زندگی او مطرح کرده است. پیشنهاد میکنیم پیش از شروع، این سه داستان را هم بخوانید:
آخرین باری که صدای دیگو مارادونا را شنیدم، آغاز سال 2020 بود. در آن زمان پس از ترک پاچوکای مکزیک، باشگاهی که در آن مربیگری میکردم، به آرژانتین برگشته بودم. وقتی تلفنم زنگ خورد و دیدم چه کسی است، صادقانه بگویم شگفت زده شدم چون فکر نمیکردم در آن زمان از سال، دیگو برای تماس های تلفنی فرصت داشته باشد. منظورم این است دیگو مارادونا بودن، یعنی این که یک لحظه هم مال خودتان نیستید. او کل عمرش توسط هواداران و خبرنگاران احاطه شده بود و چنین زندگی میبایست خسته کننده باشد اما به هرحال او در آن زمان، سرمربی خیمناسیا لاپلاتا، تیمی در لیگ برتر فوتبال آرژانتین بود. تا جایی که دیگو را میشناختم، او قلبی بزرگ داشت اما فکر میکردم دیگر کشش و تحمل نداشت. با این حال وقتی دیدم دیگو به من زنگ زده، فهمیدم در اشتباه بودم. ما رابطه نزدیکی داشتیم اما بیش از یک دهه بود که با یکدیگر کار نکرده بودیم. البته رابطه من و دیگو همیشه کاری نبود و با یکدیگر دوست بودیم. او گفت: "سلام مارتین، حالت چطوره؟ خانواده ات چطورند؟ برای یک مهمانی باربیکیو کی پیش ما میآیی؟"
این دیگو مارادونا بود. او میدانست حضورش برای اطرافیانش مهم است و میخواست بداند من چه چیزهایی نیاز دارم. همیشه این طور بود. مارادونا همیشه به اطرافیانش دقت میکرد و مراقب آنها بود، همیشه وقتی ظاهر میشد که انتظارش را نداشتید. اما چیزی که باید بدانید این است که دیگو فقط با من این طور رفتار نمیکرد. او واقعا با هرکسی که اهمیت میداد و مراقبش بود، این گونه رفتار میکرد. صمیمیت و محبت مارادونا باورنکردنی بود. به همین علت است که من هنوز نتوانسته ام با این حقیقت که اکنون مارادونا بین ما نیست، روبرو شوم و آن را بپذیرم. چند ماهی هست که دیگو از پیش ما رفته. وقتی خبر را شنیدم، فورا به یکی از دوستان خبرنگارم که میدانستم به دیگو خیلی نزدیک است، پیام دادم و گفتم: "درست است؟" او هم جواب داد: "بله". در آن لحظه اصلا نمیخواستم باور کنم. میدانید، ما بارها با چنین لحظاتی روبرو شده بودیم. وقتی دیگو در بیمارستان بود، شایعه مرگش را پخش کردند اما در نهایت واقعا خبری نبود. مارادونا همیشه بر میگشت. مارادونا همیشه نجات مییافت. بارها این اتفاق افتاده بود و شما فکر میکردید که این هم یکی از آن دفعات است اما این بار هیچ وقت خبر بازگشت مارادونا نیامد. هر چه قدر بیشتر صبر کردم، بیشتر مضطرب شدم. حتی به کلودیا، همسر سابق دیگو پیامک زدم تا ببینم خبر درست است یا نه. او هم گفت حقیقت دارد اما بازهم نمیتوانستم باور کنم. ذهنم قبول نمیکرد که این حقیقت را بپذیرم. برای من، دیگو کسی نبود که بمیرد و قرار بود صد سال عمر کند.
حالا با گذشت روزها، هنوز هم این احساس را دارم که مرگ مارادونا درست نیست. البته که دیگو هنوز این جاست. احتمالا در مقطعی دوباره با او روبرو خواهیم شد. من از طرف آرژانتینی های زیادی صحبت می کنم که سخت می توانند دنیای بدون مارادونا تصور کنند. حتی زمانی که بچه بودم، مارادونا همیشه دست نیافتنی بود. وقتی بازی های مارادونا در جام جهانی 1986 را دیدم، فهمیدم که او دنیای ماست و چه ارزشی برای ما آرژانتینیها دارد. دیگو تمام درک من از ورزش فوتبال را به تنهایی تغییر داد. هنوز هم مارادونا را به عنوان چهره ای که فوتبال را با او حس می کنم، در نظر می گیرم. بگذارید توضیح دهم؛ در جام جهانی 1986 مکزیک، 12 سالم بود و همراه با دوستانم در کوچه های محله مان فوتبال بازی می کردیم. در فوتبال، مثل یک کودک نوپا بودم که تازه یاد گرفته بود چطور به توپ ضربه بزند. خیلی تو دار بودم. با پدرم خیلی درباره فوتبال حرف نمی زدم. وقتی پس از بازی کردن به خانه بر می گشتم، پدرم می پرسید بازی چطور بود. من می گفتم خوب بود، 2-0 بردیم. او می پرسید خوب است، گل هم زدی؟ من می گفتم بله، یک گل زدم. همین. برخلاف خیلی از بچه ها در سالن پذیرایی خانه، روی زانو سر نمی خوردم و فریاد نمی زدم ما برررررررررردیم و من هم گل زدم! با این حال وقتی که فوتبال بازی می کردیم، این احساسات شگفت انگیز را حس می کردم. وقتی در جام جهانی 1086 مارادونا را دیدم، آن احساسات درون من تقویت می شد. همراه با پدر، مادر و برادرم، در سالن پذیرایی خانه مان بازی ها را تماشا می کردیم. دیگو فوتبال را به قدری بالا برد که هرگز فکرش را نمی کردم. گل ها، قهرمانی و هیجان. وقتی برای جشن قهرمانی در جام جهانی به خیابان ها رفتیم، می دانستم این بیشترین میزان بروز رضایت مندی، ذوق و هیجان است که فوتبال می تواند آن را در زندگی رقم بزند و منشا تمام این احساسات، مارادونا بود.
البته فهمیدم که فوتبال می تواند دردناک هم باشد. وقتی در کودکی فوتبال بازی می کنید، برای لذتش این کار را انجام می دهید و کسی شما را به انجام کاری مجبور نمی کند اما وقتی به یک تیم حرفه ای می پیوندید، می فهمید ایده فوتبالیست شدن، زندگی تان را عوض می کند. رویای من پیوستن به استودیانتس بود، تیمی که در کودکی هوادارش بودم. استودیانتس، تیم پدرم و برادرم هم بود. کل خانواده ام اهل لاپلاتا بودند. این مایه خوشحالی بود اما مصدومیت ها، خانه نشینی ها و ناامیدی ها از راه رسید. یک بار دیگر این مارادونا بود که احساس غم را مثل لذت و خوشحالی، بهتر از همه منتقل می کرد. در جام جهانی 1994 آمریکا، مارادونا را از ادامه تورنمنت محروم کردند و او گفت با این کار، پاهایش را بریده اند. در آن زمان بیست سالم بود و دو سال پیش، اولین بازی حرفه ای ام را انجام داده بودم. بدون این که دیگو را ببینم، در آن مقطع حس می کردم بیش از همیشه به او نزدیک هستم. دیدن دردهای مارادونا، باعث شد دریچه جدیدی از محبت به روی من باز شود. وقتی گریه مارادونا را دیدم، من هم می خواستم گریه کنم. واقعا سخت بود، توصیف آن لحظات برایم خیلی سخت است. در آن زمان حس می کردم بیش از همیشه به مارادونا متصل هستم. او مارادونا بود. او خدا بود اما در عین حال، انسان هم بود.
دیدن مارادونا از نزدیک، رویایی بود که به حقیقت پیوست. اولین بار، وقتی بود که استودیانتس بازی می کردم و قرار بود در تابستان 1996 مهمان بوکاجونیورز باشیم. ما هر دو کاپیتان بودیم و این یعنی پیش از شروع بازی، می توانستیم یکدیگر را در دایره میانه میدان ببینیم. پس از پرتاب سکه، من با شجاعت به او گفتم: "دیگو، پس از پایان بازی پیراهنت را به من می دهی؟" مثل یک پسر بچه هوادار به نظر می رسیدم اما دیگر کار از کار گذشته بود. بازی را بردیم، دو گل زدم و وقتی بازی تمام شد، پیراهن را از دیگو گرفتم. چند ماه بعد مارادونا از مائوریسیو ماکری، رییس بوکاجونیورز خواست مرا از استودیانتس خریداری کند. در سال 1997 به بوکاجونیورز رفتم و این افتخاری بزرگ بود. ستارگانی چون دیگو، کلودیو کانیگیا و برادران اسکلوتو در تیم بودند. با این حال تیم نمی توانست جام کسب کند و هواداران ناراضی بودند. با این حال وقتی دیگو آنجا بود، همه چیز آرام بود. حضور دیگو، روی همه چیز سرپوش می گذاشت.
هنوز خدا را شکر می کنم که در ماه های آخر دوران حرفه ای مارادونا توانستم کنار او بازی کنم. بدیهی است که هرگز نتوانستم دیگر اوج مارادونا، زمانی که در ناپولی بود را ببینم. او در ناپولی چیز دیگری بود. با این وجود او بازهم مارادونا بود، یک انسان پرابهت. وقتی او به تمرین می آمد، همه چیز انگار متوقف می شد و وقتی او پا به توپ می شد، ما فقط محو تماشا می شدیم. اغراق نمی کنم؛ مارادونا به معنای واقعی کلمه توپ را به هرجا که می خواست، می فرستاد. آخرین بازی مارادونا در یک سوپرکلاسیکو و دربی مقابل ریورپلاته بود. وقتی او به زمین رفت، می توانستید ببینید او هنوز چه اندازه به فوتبال علاقه دارد. متاسفانه در بین نیمه او به خاطر مصدومیت تعویض شد اما من گل پیروزی را زدم. به همین خاطر دو بار جشن گرفتیم؛ یکی به خاطر برد و یکی به خاطر خداحافظی مارادونا. آواز می خواندیم و می رقصیدیم. سپس برای شام بیرون رفتیم. تجربه چنین لحظه ای در زندگی کاملا خاص است و با دیگو انجامش دادیم. تمام دورانی که کنار مارادونا بودم خیلی سریع گذشت. فقط چند ماه طول کشید. با بازگشت به گذشته، حس می کنم شاید لذت بیشتری باید می بردم. دیگو می دانست که به بازنشستگی نزدیک است اما تا پایان مبارزه کرد. او همیشه برای تیم تمام تلاشش را انجام می داد. وقتی بدن مارادونا دیگر کشش نداشت، او بازهم فراتر از مرزهایش می رفت. دیگو همیشه می خواست بهترین باشد. این شبیه فیلم های مبارزه ای است؛ مبارزی که همیشه علیه همه چیز و همه کس می جنگد اما این کار را برای خودش نمی کند، این را برای صلاح دیگران انجام می دهد. مارادونا هم این طور بود. به عنوان یک شخص، مارادونا هنرمند بود و به عنوان یک فوتبالیست، او مثل یک گلادیاتور بود. وقتی دیگو بازنشسته شد، به دلیل این بود که او مجبور شد و می دانست که دیگر نمی تواند تا حد معینی به خودش فشار بیاورد زیرا بدن او کشش بازی نداشت. او تمام توانش را گذاشته بود.
پس از بازنشستگی، رابطه متفاوتی میان من و مارادونا ایجاد شد. من به بازی در بوکا ادامه می دادم و او به عنوان مدیر باشگاه، به تیم برگشت. تعاملات میان ما بیشتر شد و از نظر شخصی به یکدیگر نزدیک تر شدیم. کارهایی انجام دادیم که برای ما معنی و ارزش مهمی داشت. چه وقتی ازدواج کردم و چه وقتی که پسر تازه متولد شده ام را از دست دادم، مارادونا کنارم بود. وقتی هم که مارادونا دوران سختی را پشت سر می گذاشت، من به خانواده اش کاملا نزدیک بودم. هرگز فکرش را نمی کردم دوباره کنار یکدیگر کار کنیم و همچنین فکر نمی کردم فرصتی دست بدهد تا همراه با مارادونا به جام جهانی بروم. من از سال 1999 هرگز برای تیم ملی آرژانتین بازی نکرده بودم. در سال 2008 و در 34 سالگی، رباط صلیبی ام پاره شد و حتی نمی دانستم دوباره ممکن است فوتبال بازی کنم یا نه. در اوایل سال 2009، بهتر شدم و در یک سری اتفاقات عجیب، سرمربیگری تیم ملی آرژانتین به دیگو رسید. او به بازیکنانی که در لیگ داخلی بازی می کردند، اعتماد کرد. ناگهان من متوجه شدم که به تیم ملی دعوت شدم. یک دهه بود که برای آرژانتین بازی نکرده بودم و حالا دیگو مارادونا، مرا بازی می داد! در اواخر مقدماتی جام جهانی بود که فهمیدم می توانم عضوی از تیم ملی آرژانتین در جام جهانی 2010 باشم. در اکتبر 2009 بود که باید در مقدماتی، پرو را می بردیم تا به جام جهانی برسیم. قهرمان نشدن در جام جهانی می توانست برای آرژانتین یک بحران باشد چه رسد به این که اصلا به مسابقات نرسیم! شرایط غیرقابل تصور بود و ما انگار زیر تیغ بودیم. در بوینس آیرس به مصاف پرو رفتیم. هوا عجیب و غریب بود. گل اول را زدیم؛ خدا را شکر. قرار بود 1-0 ببریم اما در دقایق پایانی پرو گل مساوی را زد. فاجعه. کارمان تمام بود. پایان بازی و خداحافظ جام جهانی. برخی از هواداران با عصبانیت استادیوم را ترک کردند. دیگو در رسانه ها به خاطر تاکتیک هایش و البته دعوت کردن مهاجمی مسن که همه فکر می کردند تمام شده است شدیدا مورد انتقاد گرفته بود. حالا کار مارادونا هم تمام به نظر می رسید. اما در وقت های اضافه، صاحب ضربه کرنر شدیم. توپ سرگردان، جلوی من افتاد و گلش کردم. گل. مثل یک دیوانه در هوای بارانی می دویدم. هم تیمی هایم به دنبال من می دویدند. استادیوم منفجر شد و دیگو به داخل زمین دوید و با سینه روی چمن خیس سر خورد. عجب لحظه و عجب شبی!
این برد، خیلی چیزها را به هم متصل کرد، از جمله پیوند دوستانه میان من و دیگو. لازم به ذکر نیست که وقتی آرژانتین به جام جهانی 1986 رسید، در یک مسابقه حساس مقابل پرو، در دقایق پایانی گل زدند. همه این ها تصادفی بود؟ فکر نمی کنم. یک ارتباطی این جا وجود داشت. وقتی چنین گلی می زنید، طبیعتا به حضور در جام جهانی هم فکر می کنید. من در جام جهانی بازی نکرده بودم. دیگو آماده بود لیست نهایی برای تیم ملی را اعلام کند. نمی دانستم مرا به آفریقای جنوبی می برد یا نه. هر از چند گاهی مرا صدا می کرد و حالم را می پرسید. روز قبل از اعلام اسامی، او به من گفت: "مارتین، دوشنبه وسایلت را جمع کن، تو به جام جهانی می روی." هنوز هم صدای مارادونا را در آن تماس تلفنی به خاطر دارم، انگار که همین دیروز بود. فقط می توانستم قدردان این تصمیم باشم. گفتم: "خیلی ممنونم دیگو، برای فرصتی که به من دادی از تو ممنونم". البته می دانستم قرار نیست از ابتدا بازی کنم. من 36 ساله بودم و در ترکیب تیم، بازیکنانی چون لیونل مسی و کارلوس توز حضور داشتند. من نیمکت نشین بودم. در بازی آخر مرحله گروهی مقابل یونان، صعود ما به مرحله بعد مسجل شده بود. دیگو گذاشت در ده دقیقه پایانی به میدان بروم. این اولین بازی من در جام جهانی بود و در همان 10 دقیقه گل زدم. با برادرم، همسرم و پسر بزرگم خوشحالی کردم. این یکی از بهترین لحظات زندگی ام بود. بازی کردن برای دیگو مارادونا تجربه خاصی بود. شیوه مربیگری مارادونا، فراتر از تاکتیک ها بود. او به ما اعتماد به نفس می داد. وقتی به یک هشتم نهایی رسیدیم، این اعتماد به نفس را داشتیم که می توانیم قهرمان شویم چون سرمربی ما به عنوان بازیکن قهرمان جهان شده بود. او می خواست به عنوان سرمربی هم قهرمان جهان شود و می دانست ما می توانیم او را به خواسته اش برسانیم. این ها منطقی به نظر می رسید و اتفاقی نبود. بله، این حقیقت که ما نتوانستیم فاتح آن جام جهانی شویم، یکی از بزرگ ترین ناامیدی های من در زندگی بود، چه از نظر حرفه ای و رابطه من با دیگو. با این حال خاطرات آن روزها در تیم ملی را هرگز از یاد نمی برم. البته یک خاطره جالب دیگر هم دارم. دیگو همیشه از گوشواره هایی براق استفاده می کرد. آن ها قدری براق بودند که در شب همه جا را روشن می کردند. قبل از بازی با یونان به دیگو گفتم اگر فردا گل بزنم، گوشواره ات را به من می دهی؟ مشخصا من قصدم شوخی بود اما وقتی گل زدم، او گوشواره اش را به من داد.
هنوز آن گوشواره را دارم. آن مثل یک گنج کوچک است که در جایی امن با خیال راحت، نگهداری اش می کنم. پس از آن جام جهانی، زندگی دیگو فراز و نشیب هایی داشت. مردم باید درک کنند که فوتبالیست بودن یا سرمربی بودن سخت است. وقتی دیگو مارادونا باشی، سختی ها صد چندان می شوند. در 24 ساعت شبانه روز همه در تعقیب مارادونا بودند و او را به خاطر محبت زیاد بعضا آزار می دادند. او حتی نمی توانست با خیال راحت در خیابان راه برود. چطور می توانید انتظار داشته باشید چنین انسانی یک زندگی عادی داشته باشد؟ اگر می توانستم زمان را به عقب برگردانم، همه تلاشم را می کردم تا در سال های پایانی زندگی دیگو به او کمک کنم. کمک می کردم زندگی طبیعی تر و واقعی تری داشته باشد. دوست داشتم پیر شدنش را ببینم اما کمک به دیگو کار دشواری بود. خیلی ها سعی می کردند به او کمک کنند اما نمی توانستند. درک اتفاقاتی که برای او افتاد سخت است. در دو سال اخیر، دیگو از نظر روحی و جسمی واقعا وضع بدی داشت و آن مارادونایی نبود که دوست داشتم ببینمش. هرگز دیگو را قضاوت نمی کنم. او قطعا اشتباهاتی انجام داد و همه ما این را می دانیم اما او زندگی خودش را داشت. چیزی که اهمیت دارد این است که دیگو برای من چه ارزشی داشت و چه احساساتی برایم رقم زد. افراد زیادی هستند که به وجود خدا باور دارند و من هم معتقدم خدا وجود دارد. دیگو در فوتبال، خدا است. خدا دارنده تمام صفات خوب و کامل است و برای من مارادونای فوتبالیست، خوبی مطلق است. نمی دانم چه زمانی با واقعیت روبرو خواهم شد. شاید در مقطعی بپذیرم که دیگو رفته است، درست مثل زمانی که مرگ پسرم را هضم کردم. هنوز به این نقطه نرسیده ام. واقعا دردناک است. برای من، دیگو هنوز این جاست، خدایی هنوز هست و همیشه خواهد بود.