قرار شد با دوستام بریم تفریح
ساک رو بستیم و عازم سفر شدیم
از اول مسیر تا موقعی که رسیدیم من تو ماشین نشسته بودم و مثل بز به دور و بر نگاه میکردم دپرس دپرس بودم
زمانی هم که رسیدیم رفتیم کوهنوردی و دریاچه و..
لال بودم هیچ حرفی نمیزدم نه شوخیی نه گپی نه گفتی
اخه حرفی ندارم بزنم 😐😐
دو سه باری رفتم باهاشون تفریح اونا هم دیدن چون همچین خصوصیت اخلاقیی دارم دیگه قیدمو زدن و دنبالم نمیان
همش تو خونم کسی هم نیست باهاش قدم بزنم یا برم بیرون
نه سواری دارم نه موتور
حال پیاده روی هم ندارم
تاکسی هم بخوام بگیرم باید ۱ کیلومتر پیاده روی کنم تا برسم سرخیابون اصلی
و تو این مسیر هم کلی آرم اشنا و فامیل هست که حوصله ندارم باهاشون سلام علیک کنم
خصوصا دخترهایی که تو واتساپ باهاشون رابطه دارم خجالت میکشم از نزدیک ببینمشون چون اعتماد بنفس ندارم و در کنارش نه سواری دارم نه ماشین
میمونه اسنپ که بخوام بگیرم ، منصرف میشم
چون اصلا تنهام با کی برم به چی دلخوش کنم کجا برم اصلا
و در نهایت خونه میمونم