عروسی فامیلمون دعوت بودیم و منم حسابی به خودم رسیده بودم
رفتیم تو تالار شادی کردیم و رقصیدیم
وقت شام شد
سرمیز منتظر شام بودیم که گارسون اومد که شام رو بده
حالت دپرسی داشت و تو خودش بود
پیش خودم گفتم نگاه کن این بدبخت رو
داره خدمتکاری مارو میکنه
اون لحظه ما جزو طبقه اشراف محسوب میشدیم خیلی باکلاس شده بودیم
ولی خارج از تالار خودم رو هم تراز با اون گارسون میدیدم
که چقد عقب موندم
عروسی که تموم شد و از اونجایی که من بچه طلاق بودم و تنها
مستقیم رفتم سوار ماشین بابام شدم که پیکان داشت
خواهر نامادریم تو ماشین بود و برادرام
اونور خیابون عمم و مادربزرگم رو میدیدم که همینطور ایستاده بودن تا یکی بیاد سوارشون کنه☹☹☹