بیاین تا یک بار دیگه با هم قدم به دل تاریخ بذاریم،شما رو به روزگاری می برم که نخستین امپراطور چوسان قدیم به دنیا اومد.
زن و مرد فقیری بودند که در دامنه ی کوه بونگی زندگی می کردند. اما شاد بودند زیرا کوه همه ی نیازهای آنها را رفع می کرد. تا اینکه پس از 45سال آنها بالاخره صاحب نخستین فرزند خود شدند. آنها به این امید که کوه همانند خودشان با فرزندشان نیز مهربان باشد او را پسر کوه نامیدند. زن و مرد هنگامی که دریافتند آخرین روزهای زندگی مادی خود را سپری می کنند فرزندشان را به نوبت کول کردند و به قله ی کوه بردند و از کوه خواستند تا سرپرستی فرزندشان را بپذیرد. سپس در حالی که کودکشان را در آغوش کشیده بودند، آرمیدند.
همزمان با طلوع خورشید پرنده ی سه پا آمد و کودک را به آشیانه ی خود در بلندترین نقطه ی کوه که انسان ها به آن دسترسی نداشتند برد.
کودک پس از اینکه بزرگ شد از کوه پایین آمد و به همه ی جانوران کمک می کرد. هنگامی که مردم با شخصیت پسر آشنا شدند از او خواستند تا آنها را راهنمایی کند. کم کم اعتماد مردم به پسرکوه بیشتر شد تا جایی که از او خواستند پادشاه آنها شود. به این صورت امپراطوری چوسان(قدیم) تاسیس شد.
پسر کوه پیشه ی مردمی که از سرزمین های دور و نزدیک به چوسان می پیوستند را بر اساس توانایی هایشان مشخص می کرد و از آنها توقع داشت تا کنار کار و تلاش روحشان را پالایش کنند. پسر کوه پس از مدتی به خاطر کار زیاد و استراحت کم بیمار شد و خبر بیمار شدن امپراطور چوسان پخش شد.
چند روز بعد گروهی که خود را استادان می نامیدند به چوسان آمدند. این گروه در هر شهر و روستا خود را استادان معرفی کرده و یک هفته مهمان می شدند. تا اینکه به پایتخت چوسان (قدیم) در دامنه ی کوه بونگی رسیدند و از دربار در برابر درمان امپراطور درخواست طلا و جواهر کردند. پس از گذشت یک ماه خزانه تقریبا خالی شده بود ولی وضع امپراطور هیچ تغییری نکرده بود. پس دربار از گروه استادان خواست تا طلا و جواهرات پس داده و از چوسان بروند. گروه استادان گفتند که شما فراموش کرده اید که ما استادیم؟ ما علاوه بر پزشکی استاد هنرهای رزمی هم هستیم پس شما نمی توانید ما را بیرون کنید. دربار چوسان به خاطر اینکه استادان مهمان بودند به آنها دست درازی نکرد. فردای آن روز مرد رهگذری با ریش قرمز آمد و خواست تا امپراطور را درمان کند. دربار گفت که خزانه در حلقوم گروهی موسوم به استادان خالی شده و چیزی برای او ندارد. رهگذر گفت که تنها هنگامی دستمزد خواهد گرفت که امپراطور را درمان کرده باشد. پس از اینکه امپراطور درمان شد. رهگذر ریش قرمز به به اقامتگاه گروه استادان رفت و به آنها خفت داد که چرا مفت خوری می کنند. ولی آنها رم کرده و به ریش قرمز حمله کردند تا دمپایی های او را بدزدند. پس ریش قرمز آنها را به شدت مورد ضرب و شتم قرار داد دستمزد خود را از آنها گرفت. سپس گروه استادان را کت بسته نزد امپراطور برد. امپراطور گروه استادان را بخشید ولی آنها را به بیرون از مرزهای چوسان تبعید کرد. استادان در ادامه به چوپانی مشغول شدند (ارجاع به ژرمن شپرد). پسرکوه از ریش قرمز قدردانی کرد و به اوه 45 کیسه ی نمک داد و نام او را جویا شد. ریش قرمز خود را کیوجو نیده معرفی کرد و گفت امپراطور از این به بعد هروقت که بیمار شدید به دنبال من بفرستید. پسرکوه خوشحال شد ولی به سرعت به فکر فرو رفت. ریش قرمز دلیل سکوت امپراطور را پرسید. پسرکوه گفت چه کسی بیماری فرزندان و نوادگان مرا درمان کند. ریش قرمز دستی به ریشش کشید و گفت امپراطور ناراحت نباشید که از نسل من گروهی به نام دکتران (پزشکان)خواهند آمد و به دربار چوسان کمک خواهند کرد.
پس شد آنچه شد
زنده باد فرمانده جومونگ
زنده باد گروه دامول
پیش به سوی اتحادیه 🐉 چوسان جدید 🐉 با پایتخت بودن بویو
دکتران یار و یاور دربار چوسان