اسمان اسمانیچند سال پیش اوایل شب سوار یه پیکان سفید مسافرکش شدم.
بارون نسبتا شدیدی گرفته بود.ظرفیت تکمیل شد راه افتادیم راننده مدام از وضعش گله میکرد و گریه زاری که یهو یه ماشین جلویی که چندین متر هم باهامون فاصله داشت زد رو ترمز. احتمالا به دست اندازی رسیده بود.این راننده .....کش ما هم همینطور لنگو گذاشته بود رو گاز و پشت فرمون آه و ناله میکرد دیر متوجه شد ترمز گرفت زمین که لغزنده بود یهو با سرعت شدید خوردیم به عقب ماشین جلویی.تازه داشتیم می فهمیدیم چه خبر شده که یه ماشین از عقب خورد به ما.
به فاصله شاید چند ثانیه یا دقیقه از ماشین پیاده شدیم دیدیم پیکان از جلو و عقب کلا جمع شده.فقط قسمت سرنشین باقی مونده بود.ان زمان هم تازه این فیلم هایی که در مورد روح میسازن تو تلوزیون ایران مد شده بود.که یارو میمیره بعد نمیفهمه آخر خبردار میشه مرده!!من وقتی ماشین رو دیدم خودم رو هم دیدم مدام زیر بارون دست به خودم میزدم ببینم زنده ام یا مردم و روحم!
فقط چون تازه مردم خبر ندارم بعدا می فهمم!!!! در نهایت وقتی فهمیدم زنده ام رفتم اونطرف اتوبان اینبار یه پیکان نارنجی رنگی زد رو ترمز سوار شدم ولی دیدم پشت سرم و زانوم درد گرفت.دست گذاشتم دیدم بععععله سرم شکسته دستم پرخون شد.بعد جالبه مسافرا و راننده که دیدن گرخیدن گفتن شما تو اون تصادف بودی.کسی نمرد؟؟؟منم مثل مرده ای که از گور برگشته میگفتم نه همه زنده موندیم!!
بعد خنده دارش این بود تو اون بارون باز راننده این تاکسی هم لنگو میزاشت رو گاز ول نمیکرد.منکه کلا هنگ کرده بودم اما سرو صدای مسافرا دراومد آقا یواش تر برو.
الان که بعضی ها را میبینم مدام میگن کاش بمیریم و ...فقط بهشون خندم میگیره چون اینها هیچ وقت لحظه واقعی مرگ رو حس نکردن وگرنه حتی ت...م نمیکردن اسم مردن رو بیارن.اون لحظه که نمیدونستم مردم یا زنده ام همه کارهای کرده و نکرده عمرم جلوی چشمام قطار شد.
خدا سر کسی نیاره!!