نکته:دوستان این خاطره همین دیروز بوده
ما یه پسر خاله ای داریم ۱۲ سالشه
هفته پیش رفته بودیم خونشون ناهارو خوردیمیکم با گوشی بازی کردیم بعدش گیر داد بیا با دوچرخه بریم پارک
منم قبول کردم.
خب رفتیم پارک
اونجا فوتبال زدیم یکم
جلو پارک هم یه خونه بود عینه خونه های جن
جلوش دیوار نداشت و انگار کلا اونجا کسی زندگی نمیکرد
خلاصه ما فوتبالمونو زدیم و میخواستیم برگردیم
که زنجیره چرخ جلو اون خونه گیر کرد
یکم باهاش ور رفتیم که درست شه
دوستم گفت میگن تو این خونه جن وجود داره
ما هم یکم نگاه کردیم
اون روز گذشت و اخرش دیروز حدودای ساعت ۴ اینا بود که بازم رفتیم همون پارک
من گفتم بیا ببینیم چی شد اون خونه
رفتیم اونجا ده دیقه نگاه کردیم سنگ انداختیم
دوباره رفتیم پارک دوستم گفت بیا بازم بریم
ما هم رفتیم
که
من یکم جلو تر از دوستم بودم و دوستم یکم عقب بود و به خونه نگاه میکردیم که یهو یکی از دسته چپم گرفت
یه پیر مرد ۷۰ ساله لاغر با موهای سفید با یه قیافه بی اعصاب بود که منو گرفت و به من زل زد
من اون دقیقه فکر کردم جنی چیزیه مرده هم خیلی ترسناک بود انگار افسرده ای چیزی بود
یکم که بهم زل زد منم میگفتم اقا ول کن ول کن داداش
بعدش گفت چرا به خونه من سنگ میندازین ادرستون کجاست اسمتون چیه و از این حرفا منم فهمیدم نه جن نیست منم ماجرا رو بهش توضیح دادیم
مرده بعدشم ول نمیکرد خلاصه ول کرد
بعد ما هر دو مون رفتیم اخره اون پارکه
پشته یه درختی وایساده بودیم دیدیم
اون مرده داره میچرخه تو پارک
من گفتم وایسا خسته میشه میره ده دیقه نشستیم پشته درخت
دوستم گفت بیا یواش یواش بریم اومد دنباله مون فرار کنیم
مرده هم فکر کنم دنباله ادرس بود
ما از کنار یواش یواش رفتیم و مرده همینجوری زل زده بود بهمون
به اخرای پارک که رسیدیم دیدم مرده اومد دنبالمون
یک استارتی زدم من اونجا باورم نمیشد خودم خلاصه رفتیم خونه و ریدم تو خودم