استرس داشتم.افتاده بودم تو قضیه ای که به من هیچ ربطی نداشت اما به خاطر رضا مجبور بودم.
یکی از مهمان دارا گفت:«کم کم داریم میرسیم به آتن.لطفا کمر بنداتونو ببندین.رسیدیم و پیاده شدم و پلیس منو بازرسی کرد و به سلامت رد شدم.
وقتی رسیدم هتل شروع کردم لپ تابو باز کردم تا راجب دریچه طوطی تحقیق کنم.فقط یک سایت پیدا کردم که اسم سایت این بود:«Glorious Greece.چه اسم ضایعی.یونان شکوه؟
رفتم و از توی یخچالشون یه بطری نوشابه برداشتم.پولش ۶ یورو بود.گفتم اشکال نداره و روی یخچال ۶ یورو گذاشتم که وقتی خدمتکار اومد ببره.
رفتم تو سایت و نوشته بود:«برای اینکه با موفقیت کار را انجام بدید اول باید کمی آب بنوشید و خدا را شکرگزاری کنید.بعد از شکر گزاری نام پیامبر دینی تان را زمزمه کنید و از او بخواهید که به شما کمک کند.برای محفظه طوطی فقط میتوان ۳ اعضا را گذاشت:«۱_دندان۲_کلیه۳_بخش کوچکی از ریش.
اما من اهل ریش گذاشتن نبودم.پس بهترین راه دندان بود.
کمی بیشتر تحقیق کردم که نوشته بود:«لطفا بعد از انجام کار اسم عزیز یا عزیزانی که به دنبال نجاتشان هستید ۳ بار زیر لب بگویید.
اما نکته خوبش این بود که نمیخواست معدمو بزارم.با این حساب فکر کردم سریع میرسم.اما کور خونده بودم چون کوهش به اندازه ۳ تا برج ۴ طبقه بود.شب اول که رفتم بخشی از کوه رو رفتم و تصمیم گرفتم اونجا یه جایی واسه خواب پیدا کنم.چتر نجات هم خریده بودم که مبادا بیوفتم.از اون جنگل لعنتی که تو مینودشت بود رد شده بودم حالا باید میومدم به این کوه.
صبح شد اما نمیدونم چرا معدم جوش آورده بود.هیچ غذایی نداشتم که بخورم نمیدونم چطوری گم شدن غذا هام.الان ۳ روز گذشته و من باید ۱ پنجم این کوه رو میرفتم ولی نتونستم برم.نمیتونستم تصمیم به استراحت بگیرم و پا شدم.
یه جورایی حس میکردم که شکمم دچار مشکل شده.
اما با این حال نمیخواستم عزیزانم بمیرن.ادامه دادم.
کمتر از یک ساعت گذشته بود که متوجه شدم معده م به طرز فجیعی درد گرفته.هیچ دارویی همراهم نبود.پس به راهم ادامه دادم.
-وای نههههه!حوصله راه رفتن نداشتم واسه همین پام لیز خورد و نزدیک بود بیوفتم.خبر بد تو راهه و اون اینه که چتر نجاتمو پایین جا گذاشتم.چقدر بی فکرم.چاره ای نبود.تصمیم گرفتم به مدت دو شب استراحت کنم که یه درخت سیب پیدا کردم.حالا دیگه یه شب استراحت میکردم.چون نزدیک ۳ تا سیب خوردم.صبح بعد بیدار شدم و راه افتادم.۳ ساعت گذشت که فهمیدم بعضی جاها مواد مذاب سرازیره.همه جا پر از سنگ آذرین بود.تصمیم گرفتم که کار خطرناک بکنم و بپرم روی این سنگ و اون سنگ.خیلی کوچیک بودن و احتمال مرگم وجود داشت.خوشبختانه با استرس گذشتم.وقتی رفتم دیگه هیچ چیز خاصی نبود.
-۵ شب بعد
فکر نمیکردم انقدر کوهش طولانی باشه.الان ۱۲ روز گذشته هنوز نتونستم برسم.
تصمیم گرفتم با احتیاط اما سریع برم بالا.
-عالیه.درست میبینم؟قله کوه فقط با من ۱۰ کیلومتر فاصله داره پس باید تا فردا برسم.
شب خوابیدم و تمام مدت به رضا و همسرم فکر میکردم.نمیدونم چرا همسرم اگه قبل ۲۴ روز نبینمش میمیره.صبح پا شدم که متوجه شدم یه سنگ رو پامه.خیلی بدشانس بودم چون پام ضرب خورده بود.لعنتی.تا خوب بشه باید صبر کنم اما لنگ لنگان به راهم ادامه دادم.
نزدیک ۹ ساعت گذشته و فقط ۳ کیلومتر باقی مونده.با این حساب باید ۱:۳۰ ساعت دیگه برسم.اما خب لنگ بودم و شاید دو ساعت طول میکشید.
-۳:۳۰ ساعت بعد
رسیدم
موفق شدم!
باید دندونمو میزاشتم اما دندونام تمیز بود.تصمیم گرفتم با یه سنگ بزنم که خیلی خطرناک بود و ممکن بود ۳.۴ تا دندون همزمان با هم بیوفتن.
-موفق شدم اما ۳ تا دندونم همزمان افتادن.مدتی آه و ناله کردم و بعد دست به کار شدم.یکم آب خوردم و گفتم:«خدایا شکرت به خاطر نعمت هات!
-بعدش زیر لب گفتم:«حضرت محمد (ص) خواهش میکنم کمکم کن.همینطوری تکرار کردم.
-دندونمو گذاشتم.
زیر لب گفتم:« رضا و زینب.همینطوری تکرار کردم.
عالی شد.
بعد از ۱ هفته موفق شدم بیام پایین
۲۱ روز وقت گرفت رفت و برگشت.
به زنم گفتم بیاد یونان.راستش یکم دلخور بود که چرا اونو نبردم براش توضیح دادم همه چیو.گفتم زن رضا چیکار میکنه؟
گفت:«وقتی میخواستن رضا رو دفن کنن رضا زنده شد و بلند داد زد و گفت امیر!امیر!ازت ممنونم.
رضا و زنش هم دعوت کردم یونان.
-ساعت ۳ بعد از ظهر به وقت ایران بود.زنم رسید و همراهش رضا و زنش بودن.فوق العاده بود خواستم ببرمشون یکم تفریح کنن.
رضا گفت:«وقتی داشت خاک میشد خواب منو دیده بود که دارم به دریچه طوطی نزدیک میشم و حتی دید که دندونمو شکستم.
یعنی این همه مدت رضا داشت منو میدید؟عجایب جهان متوقف نمیشن.
به این ترتیب ۱ هفته گذشت و وقت رفتن رضا و همسرش بود.منم اقامت گرفته بودم میخواستم برای رضا هم بگیرم که گفت:«پول خودته!واسه شریک زندگیت خرجش کن.
رضا خداحافظی کرد و چند تا سوغاتی از یونان برد به ایران.خبری هم از اون اجنه نشد.خوشحال بودم و با همسرم به بهترین شکل زندگی کردم.دیگه برنگشتم به ایران تا وقتی که ۵۶ سالم شد.یعنی ۲۹ سال تو یونان بودم!البته یه چند تا سفر به گرجستان و چک و ترکیه و کرواسی رفتم.در هر صورت همه ترسای زندگیم از بین رفت.اون زندگی سخت تبدیل به بهترین زندگی برام شد.تا آخر عمرم شاد زندگی کردم و تو آتن اقامت کردم.
پایان.
توجه:«این داستان تخیلی است و هیچگونه واقعیتی نداشته و از هیچ کتابی کپی برداری نبوده است.تشکر از شما به خاطر خواندن داستان