اون اومد.خواستم چاقو رو بزنم به بدنش.اما یک هو همسرم رو نشونم داد.۳ تا دلقک دیگه هم بودن.گفت:«اگه تو منو بکشی اون سه تا دلقک زنتو شکنجه میدن و به طرز فجیعی میکشن.زنم طلب بخشش میکرد که تو یکی از همین لحظه ها یکی از دلقکا روی پاش با چاقو نوشت دلقک حا حکمرانند توی پاش!زنم داشت فریاد میکشید.
من گفتم:«خواهش میکنم!بزارین اون بره.مگه تقصیر اون چیه؟
دلقک گفت:«تقصیر توئه که با من دوست شدی.الان تو بد مخمصه ای افتادی!
گفتم:«منو بکشین!به اون کاری نداشته باشین.
گفت:«ما تا همسرتو نکشیم ولش نمیکنیم.
سریع یه مشت به صورتش زدم.دویدم تا همسرمو نجات بدم.همسرمو برداشتم تا ببرم که یک هو به بازوی راستم چاقو زدن.خیلی درد داشتم باید همسرمو میرسوندم خونه چون پاش زخمی بود.حرکت کردم با تمام زور و رفتم سوار ماشین شدم.همسرم از شدت درد بیهوش شد گاز رو گرفتم و رفتم.رسیدم خونه و خواست زخم همسرمو پانسمان کنم.خیلی بد ضربه خورده بود.پس تا بیهوش بود خودم دست به کار شدم و بستم پاشو.بردمش بیمارستان تا دکتر بتونه یه کاری بکنه چون یکی از تیغه ها لای گوشت رونش گیر کرده بود.رسوندمش بیمارستان و دکتر گفت یک هفته باید پیش ما بمونه.اومدم خونه و دوش گرفتم و آب داغ وقتی میریخت رو بازوی راستم خیلی درد میگرفت اما خوب میشد.بیرون اومدم و دستم رو با بانداژ بستم.متوجه شدم که رو آینه چیزی نوشته.
-من به زودی تو رو با شکنجه فراوون میکشم!!!!بچت هم دست ماست و یه جایی تو اعماق جنگل قایم شدیم و اگه تا دو روز دیگه نیای میزاریمش روی ذغال و زجر کشش میکنیم.
گریه م گرفت.بچه م فقط ۱ سالش بود.به خودم اومدم و دست به کار شدم و رفتم جنگل.دنبال بچم.صدای گریه می اومد.رفتم سمتی که صدا می اومد.دیدم که داره بچه مو کتک میزنه.رفتم تا نجاتش بدم که یک هو یه دستی به شونه م خورد و گفت:«هی آقا پسر!کجا؟سریع خواستم بهش هجوم بیارم که هولم داد و بیهوش شدم.
-ساعت ۷ و نیم صبح.آخ!بیدار شدم.گونه م حسابی کبود بود.هیچی اونجا نبود.از بدبختیم گوشیم رو هم جا گذاشته بودم خونه.البته چه فایده داره.الان توی سال ۲۰۷۵ تکنولوژی انقدر پیشرفت کرده که قاتلا بتونن فرار کنن.فقط ازشون خواهش کردم که پسرم رو رها کنن.
گفتن:«پدر بزرگت کار اشتباهی کرد.اون توی آتن اشتباه کلمات رو زمزمه کرد.باید میگفت:«زینب و رضا زنده باد!اما اینا رو نگفت و باعث شد ما آزاد شیم.البته برای اینکه آزاد شیم ۳۰ سال طول میکشید ولی بیدار شدیم و خواستیم بهت حمله کنیم.اما دوستانم بهم گفتن که وقتی اون شریک زندگی پیدا کرد و بچه ای داشت اونو بگیریم و زن و بچشو بکشیم و خودشو بندازیم توی دره خرس که هر شب نزدیک ۱۰ تا خرس ازش میگذره و بعضیاشونم همونجا میمونن.اما تصمیممون عوض شد و خواستیم خودمون بکشیمت.میخواستن پسرم رو بپزن اما من سریع خودخو آزاد کردم و نجاتش دادم.میدونستم با اینکار خیلی عصبانی میشن و میان سراغم.میدونستم.
-۷ سال بعد
من تا ۱ سال همش خواب های عجیب و غریب میدیدم.خواب کشته شدن خودم.
اما بر خلاف انتظار همه چی خوب پیش رفت تا اینکه یک شب...
منتظر پارت آخر این داستان و جلد ۲ این کتاب باشید.ممنون که تماشا کردید