رفتم سمت جنگلی که بهش میگفتن 45evil
اسمش ترسناک بود ولی داستان ترسناکی نداشت.
توی راه خیلی میترسیدم چون که من خیلی ناراحت بودم و اگه نمیکشتمشون خودم و نامزدم میمردیم.
رفتم توی جنگل و یک هو دلقک پرید وسط و گفت:«دالی!هه هه!این چاقویی که دست منه قراره باهاش معدتو بکشم بیرون!پول خوبی از توش در میاد!
گفتم:«دست از سر من بردار.تو پدرمو کشتی.نامزدمم تا پای مرگ بردی.
گفت:«یعنی نامزدت نمرد؟
گفتم:«نه.تا وقتی من زنده م هم نمیمیره.
گفت:«نمیزارم رنگ عروسی رو ببینی ای احمق.
همون لحظه چاقو رو کشید تا منو بزنه سریع پریدم اون طرف.
گفتم:«اگه من نمیرم تو میمیری!
چاقو رو پرت کرد سمتم و خورد به درخت.چاقو رو برداشتم و فرار کردم.نمیدونم چرا حماقت کردم.اما وایسادم تا برم بکشمش.این بهترین فرصت بود.دویدم دنبالش که دیدم نیست.خیلی حماقت کردم خیلییی!از دستم در رفت و ممکنه خودمم بمیرم.
راه افتادم سمت بیمارستان که یک هو آینه عقبو که دیدم فهمیدم اون پشتمه و میخواد خفه م کنه.
سریع چاقو رو زدم به مچش و ترمز کردم.
سعی کردم بندازمش بیرون اما خیلی سنگین بود و یک هو سرم خورد به عقب صندلی و برای لحظاتی عصب بیناییم از کار افتاد.
به خودم اومدم.
میخواست منو بکشه که سریع دستشو گرفتم و گفتم:«تو باعث شدی من تو ۸ سالگی پدر و مادرم رو از دست بدم.باید خودم کارتو تموم کنم.
گفت:«معدتو میفروشم به ۶۰ هزار دلار!و بعد خندید و سعی کرد منو بکشه.اما شانس باهام یار بود و شیشه ماشین باز بود و یک سگ بهش حمله کرد چون بوشو حس کرده بود.خودمم ترسیدم و گفتم الانه که بیاد به منم آسیب بزنه اما نشست!تصمیم گرفتم اسمشو بزارم نتانیل!
تو داشبورد یکم پاستیل داشتم اما یه دونه بهش دادم چون دیابت میگرفت.رفتم.
مثل اینکه برق های بیمارستان خاموشن.صدای فریاد شنیدم.اتاقا رو گشتم یکی از اتاقا خالی بود.بعدیشم نبود.
رفتم تو یه اتاق دیگه صدای فریاد شنیدم.
دکتر گفت:«دارم این دختر بچه رو عمل میکنم داروی بیهوشی اثر نکرده لطفا برید بیرون.رفتم بیرون و دویدم بعد ایستادم.
با خودم گفتم:«اون صدای فریاد دختر بچه نبود.میدونستم.
یعنی امکان داشت صدای نامزدم باشه؟
دویدم توی اتاق و سریع پرده رو کشیدم.دیدم که بخشی از شکمش رو پاره کرده.سریع رفتم نجاتش بدم.اون دلقک رو انداختم زمین و گفتم:«دست از سرمون بردار آشغال عوضی!تو تا الان دو نفر از اعضای خونواده م رو گرفتی.
نمیزارم این یکی رو هم بگیری!
چند تا مشت به صورتش زدم اما دست خودم درد گرفت.پلیس رسید و دلقک لعنتی در رفت.
میدونستم که پلیس منو دستگیر میکنه خواست اینکارو بکنه که برقا اومد.نمیدونم چطوری اما دوربینا وقتی برق نبوده تصویرو ضبط کردن.خدا کمکم کرد.بعد فهمیدم که نامزدم حسابی تنش پر خون بود.
ازش عذر خواهی کردم و همش میگفتم لعنت بهم.کلیه ش رو در آورده بود و از عمد انداخت زمین و لگدش کرد که آلوده شه و نتونه کاری کنه.اما من خواستم جبران کنم واسه همین دکتر خبر کردم.
-ساعت ۱۲ ظهر
پا شدم و به دکتر گفتم:«Excuse me, doctor. I wanted to give it all to my fiancé. The doctor said, "It will cost $ 200,000. Do you still want me to give it to you?" I said, "Yes. He has to suffer for me. I have to make up for it."
ترجمه:«ببخشید دکتر.من میخوام که به اون اهدای کلیه کنم.کفت:«هزینش میشه ۲۰۰ هزار دلار.هنوزم میخوای کلیه بدی؟گفتم:«بله.اون به خاطر من این همه عذاب کشیده و من باید جبران کنم.
ساعت ۶:۳۰ عصر
منو میخوان وارد اتاق عمل کنن.اما اگه یه کلیه ازم کم شه که اشکال نداره اگه حالم بد شد میرم از یکی دیگه کلیه میگیرم.
منو بردن به اتاق عمل و پرستار بهم سرم بیهوشی تزریق کرد و گفت:«Excuse me, sir, can you tell me how old you are and where you are from and what is your name and surname?
ترجمه:«ببخشید آقا.میشه بگین چند سالتونه و مشخصاتتون چیه؟
جواب دادم و چشم هام سنگین شد و از اون لحظه به بعد بیهوش شدم
منتظر پارت بعدی داستان باشید