-از وقتی اون بوریتو رو خوردم حالم بد شده.یک دفعه استفراغ کردم و گوراشم مشکل داشته.هزار تا مسکّن مصرف کردم.اما اثر نکرد.حالم خوب نیس.خب تصمیم گرفتم که کمی کتاب بخونم.سوختگیم بهتره اما خب هنوز کامل خوب نشده.من تنها زندگی میکنم و میترسم به همین دلیل.همیشه دلم میخواست تنها باشم الانم ۲۷ سالمه و هنوز مجرّدم!زندگی مجرّدی ته بهشته.خب با این اوصاف شروع کردم به خوندن کتاب خنده دار(کمدین کودن).
-کمی حالم بهتر شده.پس میرم یک خورده دیگه غذا بخورم.به دوستم زنگ میزنم که بیاد پیشم.حالم خوب نیست.پس رفتم و از توی یخچال کمی برنج برداشتم و با سالاد اسکاندیناویایی خوردم.
-لعنت بهش.بازم شکمم داره اذیت میکنه.اما این دفعه خیلی بد تره.پس خواستم برم و دارو بخورم تا بهتر بشم.رفتم،تلویزیون رو روشن کردم،و به تخت خواب رفتم.حس میکردم همش دارم میرم به آسمون اما یک دفعه به خودم میومدم.یک دفعه توی تلویزیون نوشته شد:«مردم عزیز توجه،اخیرا نزدیک به ۶۰۰ نفر بعد خوردن غذای خودشان فوت شده اند.مواظب باشید که غذایتان مسموم نباشد.
-مسموم؟باید حواسم جمع باشه.رفتم توی ماشین البته حالم خوب نبود و راه افتادم سمت دارو خانه.وقتی رسیدم یک شربت ضد مسمومیت بهم داد و به ایرلندی گفت:«حتما تا ۱۵ دقیقه دیگه بخور.
-ساعت ۱۲:۴۰ شب
وای!حالم بهتر شده از وقتی اون رو خوردم.یادم رفت به دوستم زنگ بزنم.مشکلی نیس میرم یه دوش آب گرم بگیرم.رفتم توی حمام.قبلش خواستم یه سیگار بکشم.از ۲۳ سالگی سیگار میکشیدم و احتمالا واسه همینه بعضی وقتا ریه ام میسوزه.
-خب دیگه،وقت دوش گرفتنه و من باید برم حمام.رفتم و دوش روو باز کردم.آب داغ ریخت روی کلّ بدنم.دیگه باید برم بیرون.بخار زیاد شده.
-لعنت بهش!!!!در قفل شده.نمیتونم برم بیرون.اگه نتونم برم بیرون خفه میشم.باید یه فکری بکنم.بخار رو از بین میبرم!آره عالیه.آب سرد رو باز کردم و مسئله بخار حل شد.اما باید از حمام در بیام.پس تا تونستم به پهلوی خودم بهش ضربه وارد کردم اما نشد.بالاخره تونستم با بطری شامپو بخشی از شیشه شو بشکنم و بتونم از لا به لای شیشه ش در رو باز کنم.وقتی اومدم بیرون،خیلی حس بدی داشتم.باید به خودم سر و سامان میدادم و به دوستم خبر میدادم پس شتاب زدم به سمت موبایل و...
منتظر پارت اول فصل ۲ این داستان باشید(حدودا دو هفته دیگه زمان آمدن فصل ۲ داستان)