مطلب ارسالی کاربران
🌹داستان سوم:
💕🌱💕🌱💕🌱
پیرزنی عصا زنان و آرام نزدیک شد و در حالی که سعی میکرد نفسی تازه کند گفت: «پسرم خیر از جوونیت ببینی یه کمکی به من میکنی؟»
جوان با ناراحتی راهش رو کج کرد و زیر لب گفت: من دانشجویم پولم کجا بود؟
پیرزن چند قدم دیگر دنبالش آمد و صدای خواهشش به گوش رسید که:«از صبح هیچی نخوردم، یه کمکی بکن دیگه، منم جای مادرت...»
جوان عصبانی برگشت سمت پیرزن، خواست بگوید که پولی برای کمک ندارد
اما پیرزن اسکناس 5 هزار تومانی را سمتش گرفت و گفت:«خیر ببینی، من پا ندارم برم اونور، از سوپر اونطرف یه چیزی بخر برای من ثواب داره..!»
هیچگاه در مورد دیگران زود قضاوت نکنیم و زود تصمیم نگیریم که پشیمان خواهیم شد.