ی پیرمرده طبقه پایین زندگی میکرد خیلی هم آدم بامزه ای بود
فک کنم ساعت ۱ نصفه شب بود داشتم میخوابیدم ی صدا اومد انگار که یچیزی افتاد
من گفتم یعنی چه چیزی میتونه باشه این وقت شب
گفتم ول کن بابا بذار بخوابم فکر و خیالات نذاشت
رفتم پایین دیدم در خونه ی آقای یوسفی چرا بازه
از لای در نگاه کردم ی دزد رو دیدم جوراب زنونه کشیده سرش ی چاقو هم همراش بود
داشت فرش رو لول میکرد
پیرمرده یهو اومد گفت هی داری چیکار میکنی؟
دزده: دارم فرش رو لول میکنم
پیرمرده: چرا؟
دزده: آخه اومدم دزدی
پیرمرد: فرش رو چرا میبری؟
دزده: که ببرم بفروشم
پیرمرد: چرا؟
دزده: خب که ی پولی دستم میاد
پیرمرد: برای چی دنبال پولی
دزده: چقدر سوال میپرسی
پیرمرد: اون چاقوتو بده من این پرتقال رو از وسط نصف کنم بخوریم
دزده: من این چاقو رو آوردم اگه پررو بازی درآوردی بزنمت واسه میوه پوس کردن نیست که
دیگه انقدر حرف زدن من همون جلو در خوابم گرفت
دیگه هیچی یادم نیست فقط یادمه سر و صدا بیدارم کرد
دزده دست و پای پیرمرد رو بسته بود داشت وسایلاشو میبرد
یهو پریدم وسط گفتم مرد زنبوری وارد میشود وی شاگرد مکتب کارآگاه و پشندی و ساعد است
دزده به خودش لرزید گفت کارآگاه پشندی و ساعد؟!!
گفتم آره
سریعا وسایلو گذاشت زمین فقط در بره
من از کش شلوارش گرفتم گفتم چرا عجله داری
پریدم رو هوا با مشت کوبیدم تو صورتش
پیرمرده رو هم نجات دادم
وقتی پلیس رسید خودمو دستگیر کرد
پیرمرده گفت این دزده پسرم بوده در اصل این یارو دزد بوده پسرمو کتک زد و میخواست اساس خونه رو با خودش ببره